تو بیل دادی و نه خاک

دورتادورمان پُر است از چاه؛ دست‌ساز خودمان. بیل بر می‌داریم و چاه‌ها را پُر می‌کنیم. پُر می‌شوند ولی به قیمت تولد چاهی دیگر در کنارش. باز پُر می‌کنیم و باز چاهی دیگر. یک چاه همیشه می‌ماند، برای روز مبادا که سقوط را در آن تجربه کنیم. دورتادورمان پُر است از چاه.

سنگین، رنگین

جیب‌هایم را از سنگ‌های ریزودرشت

پر کردم

تا سنگین شوم؛

اما نشدم

بعد دلم را؛

شد ولی سنگ‌دل

آخر، سنگ روی سنگ بند نشد

زد و شیشه‌ی دلم را شکست

گذشت زمان

گذشت زمان

کت‌و‌شلوار دیپلمات سرمه‌ای

با پیراهن آبی آس‌مانی همراه با راه‌های صورتی

و کروات سرمه‌ای با توپ‌توپی‌های صورتی است

به همین زیبایی تصورش کن

گذشت زمان یک ست لباس شیک است

برتن خسته‌گی‌ها

هیچ چیز با گذشت زمان حل نمی‌شود

فقط در پشت نقابِ ظاهرِ آراسته، مخفی می‌شود

.

.

.

خسته‌تر می‌شویم؛همین.

قمارباز

تاس آخر

تاس سرنوشت

تو در انتظار جفت شش

تاس ها نشستند به یک

زندگی یعنی همین

با توت‌فرنگی

کنار دستم یک سبد توت فرنگی است. طبق قانونی می‌خورمشان و قصه‌ی خوردنش را می‌نویسم. اول کال‌ها را با طعم مِی ‌خوشِ متمایل به ترش، بعد نوبت له شده‌های بدریخت می‌رسد با طعم متمایل به گندیده. سوم توت‌های ریز و کج‌و‌معوج؛ بی‌مزه‌اند. ته سبد توت‌های درشت در حال چشمک زدنند....بقیه‌ی قصه را از رضا بپرسید که برای بار هزارم قصه‌ی اوبانتو و ویستا را برایم تعریف کرد؛ البته این‌بار با طعم خوش توت‌های درشت که لابد شیرین هم بودند. کنار دستم یک سبد توت فرنگی بود.

نگرش، فکر

کوتاه می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

بلند می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

تنگ می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

گشاد می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

آبی می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

سفید می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

زرد می‌پوشیم، کوتاه فکر می‌کنیم.

و این قصه ادامه دارد

سیندرلا و لوبیای سحرآمیز

دو سه ساله که بودم، دوست داشتم پا، تو کفش مامان و بابام کنم. لذت پا، تو کفش بابا کردن بهتر از پا تو کفش مامان کردن بود زیرا احساس هم‌زاد‌پنداری با جَک (رجوع شود به قصه‌ی جَک و لوبیای سحرآمیز) می‌کردم. رابطه‌ی رشد پاهام با رشد دیگر اعضای بدنم، فرمول وای مساوی ایکس به توان 2 بود. بر این اساس پانزده شانزده ساله که شدم فقط انگشت شصتم در کفش مامانم می‌رفت و من در آن سن به خوبی احساس خواهران سیندرلا( آناستازیا و گرسیلا) را درک ‌کردم. یک بار هم که به عشق سیندرلا شدن به زور پا تو کفش بلوری کردم، پسر حاکم تابوی سیندرلا را شکست و با گرسیلا ازدواج کرد. از آن به بعد سعی کردم پا، تو کفش هیچ‌کس نکنم که نه جَک باشم و نه آنستازیا. هرکس هم می‌خواست پا تو کفشم بکند، طبق قانون توان دوم پام، دست ازپا درازتر می‌رفت پیِ گاو فروشی‌ (و نه آدم فروشی).

کلک می‌زنیم و شاد می‌زیم

فردا دوشنبه است و از قرار تعطیل. پس می‌شود فرض کرد، امروز پنج‌شنبه است و تا چند ساعت دیگر عصر پنج‌شنبه آغاز می‌شود(دوستانی که من را می‌شناسند می‌دانند که عصرهای پنج‌شنبه بهترین ساعت روز هفته‌ی من است و هم‌چنین چهارشنبه عصر؛ زیرا فرداش پنج‌شنبه است). پس برای فرار از دو جمعه در یک هفته، فردا پیش به سوی کار به جهت اضافه‌کاری. امروز پنج‌شنبه است و فردا دوشنبه یک روز خوب کاری.

پول، مدرک، ایران

یک تکه از موهای زن را، (تقریبا به پهنای دو بند انگشت) در دستش گرفت، شانه کرد و بعد ته شانه که مثل سیخ بود را از لابه‌لای موهاش رد کرد و یک در میان موها را از هم جدا کرد و رویشان مخلوط دکلره و اکسیدان مالید و مثل ساندویچ لای کاغذ آلومینیومی ‌پیچید که به‌ش می‌گویند « فویل». هر فویل قیمتش به قراری 2500 تا 3500 تومان؛ بسته‌گی به ارتفاع مو دارد. بعد از نیم ساعت مثل قارچ روی سرش از این فویل‌ها به تعداد 30 عدد سبز شد. چند ساعت بعد فویل ها را باز کرد. موهای بیچاره سفید شده‌ بودند. سرش را شست و سپس رنگش کرد؛ پلاتینی. یکی کاهی می‌پسندد و یکی پلاتینی و دیگری نسکافه‌ای به این مرحله می‌‌گویند « رنگ‌ساژ» کردن. کل پروسه‌ی مش کردن 4 ساعت است که جمعا آرایشگر روی موها 45 دقیقه بیشتر وقت نمی‌گذارد. با یک حساب سرانگشتی و نگاهی به نسوان نشسته در سالن که همه خواهان کله‌ی گورخری بودند متوجه شدم که« نادره جون» که فقط روزی 7 ساعت کار می‌کند که فقط با رنگ، قیچی، بند، شینیون، براشینگ، جون، قربونت برم، هانری زادوری، افشین و منصور سروکار داره درآمد یک روزش معادل درآمد 3 ماه من است با روزی 10 ساعت کار که فقط با TMSC25, Fault,Event,DCS,SI و رله‌‌ی 5 ولت که در بازار یافت نمی‌شود سروکار دارم. من منتظر بودم تا نوبتم شود تا از شر موهایم در این گرمای تابستان خلاص شوم.

چاقی وبلاگ و رژیم کامنتی

وبلاگم، لباسش هم تنگ شده ‌بود و هم نخ‌نما. به‌ش گفتم: «رژیم بگیر، می‌ترسم چربی خونت بالا بره و سکته کنی ها!». قبول کرد و رژیم گرفت. یک رژیم وحشتناک گرفت . رسما معده‌ش را تعطیل کرد. یک هفته بیشتر طاقت نیاورد و کارش به بیمارستان کشیده شد و مجبور شد رژیمش را بشکند. حالا قرار شده رژیم ملایمی بگیرد. منم جایزه، براش لباس نو خریدم.

دوست جونم لباس نو مبارک. حالا که تروتازه شدی، منم قول می‌دهم حرف‌های نو برایت بزنم.

یا صفر یا یک

قصه‌ی سوزن و انبار کاه همانا

پیدا کردن سوزنِ گم‌شده در انبار همان

مزد من؛ قطره‌های خون.

گناه من؛ حس سوزن‌دوستی.

اشتباه من؛ محکم نگه‌داشتنش در مشتم.

نتیجه‌‌گیری احساسی: سوزن لایق محبت نیست.

نتیجه‌گیری منطقی: از کنار انبار کاه باید گذشت.

تقدیم به همیشه اینویزیبل‌

تو می‌بینی

من نمی‌بینم

تو خدایی

من بنده

سبز، سفید، ترس

ام‌روز، ساعت 6، در راه برگشت از شرکت، چشمم به کارنوال نیروی انتطامی افتاد. کارنوال شامل وانت‌هایی بود که اشراری را با دست‌بند به بدنه‌‌اش بسته بودند و سربازانی با اسلحه از آن‌ها مراقبت می‌کردند و بنزهایی به رنگ سبزوسفید هم وانت‌ها را اسکورت کرده بودند. کارنوال در شهر می‌چرخید که شاید درس عبرتی شود برای مردم. مردم هم در کوچه و محل جمع شده بودند و نگاه می‌کردند و بیشتر حواسشان به پاترول زرد صدا و سیما و فیلمبردار بود. اشرار هم، جوانانی 15،16 تا 23 سال با لباس خاکستری و کله‌ای از ته تراشیده بودند. حالا، من‌ ِ دزد، من ِ قاتل، من ِ معتاد، من ِ خلاف‌کار با دیدن این صحنه‌ها درس عبرت گرفتم و از خودم می‌پرسم «ایران را بسازیم یا با ایران بسازیم»؟ دنیاش پیشکش.

پ . ن : خسته بودم، خسته‌تر شدم. دلم سوخت نه برای آن اشرار برای خودم که چقدر ضعیف شدم که با دیدن هزاران هزار باره‌ی این صحنه‌ها بازهم این‌گونه ‌دگرگون می‌شوم.

معجزه‌ی دیدار

در گوشه‌ای از این شهر، در خیابانی نه چندان بالاشهری، از‌قضا در حوالی خانه‌ی ما، خانه‌ای است یا دیوارهای بلند؛ چیزی شبیه قلعه و نه کاخ. بیشتر وقت‌ها، درِ قلعه بسته است و شاید دو یا سه بار در سال بیشتر باز نمی‌شود. درختان سر به فلک کشیده‌ و ساختمان گرد میان باغش، با وجود دیوارهای بلندش قابل دید است. سال‌هاست درِ قلعه، را که می‌خواهند باز‌کنند به شعاع یک کیلومتریش پلیس می‌ایستد. هفته‌ی پیش چند روزی در این قلعه رفت‌وآمد بود. الگانس‌های سبز وسفید، آمبولانس وماشین آتش نشانی در اطراف خانه زیاد دیده‌می‌شد و از همه جالب‌تر مردان و زنانِ پیر و جوانی که ساعت‌ها روبروی در، نشسته بودند تا در، باز شود و چشمشان به جمال رئیس‌جمهورشان روشن شود. شاید معجزه‌ای کند این دیدار.

انتظار

«انتظار»

سَرِ گذر نشستن

و به نقطه‌ا‌ی دور نگاه کردن

و زانوی غم در بغل گرفتن

و گاهی سوت قطار

به گوش رسیدن

نیست

«انتظار»

عصر جمعه

شعر‌های بی‌قافیه نوشتن

و نوشیدن جرعه‌ای چاییِ تلخ

با شیرینی «انتظار» است

کاش فقط یک بازی بود، قایم موشک

من چشم گذاشتم

تو قایم شدی

من تا صد شمردم

و تو به اندازه‌ی هزار

دور شدی