منِ سربه‌راهِ دروغ به خود گو

شویدک‌های سیاهم را با دست، به زیر مقنعه هدایت میکنم، عبایی بلند و سیاه بر تن می‌کنم و بی‌آنکه سرخاب سفیدابی بمالم، با رنگی پریده راهی خیابان می‌شوم. من حجاب دارم. با خودم می‌گویم آیا به راستی من حجاب دارم؟ موبایلم را بر می‌دارم. شماره تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌های دوستانم را پاک می‌کنم. من حجاب دارم و با هیچ‌‌کس ارتباط ندارم. با خودم می‌گویم آیا به راستی ارتباط ندارم؟ با اعتمادبه‌نفسِ تمام، از کنار الگانس‌های سبزوسفید رد می‌شوم. من ِ با حجاب، که با هیچ‌کس هم ارتباط ندارم، لب‌خندی به زن سیاه‌پوشِ الگانس‌سوار می‌زنم. او به‌جای این‌که لب‌خند تحویلم دهد نگاهی از سر تعجب به من ‌می‌کند. با خودم می‌گویم آیا به راستی لب‌خند من از سر محبت بود؟

به راستی، به این راحتی، من، انسان سربه راهی شدم؟

استاندارد IEEEحجاب

رخت‌ سیاه صدایم می‌کند

باید تنم را درونش دفن کنم

نام این استاندارد، IEEEحجاب است

به تو که قانون می‌گذاری: تنم را دفن کن. قلبم، فکرم و چشمم باز هم حجاب ندارد. با آن‌ها چه می‌کنی؟

دل‌تنگی

ببین آسمان و زمین را

آسمان

دل‌‌تنگ زمین که می‌شود

خورشید را رها می‌کند

زمین را در آغوش می‌گیرد

و اشک می‌بارد

آسمان، زمین را دارد

عصرجمعه/ 6 اردی‌بهشت 86

قصه‌ی آرزوها؛ یکی بود یکی...

آرزوهایم را در سطلِ آرزوها می‌ریزم. سطل را سر کوچه می گذارم. از دور به سطل نگاه می‌کنم. می‌بینم، پسرک کاغذ‌‌‌ جمع‌کنی را که به دنبال کاغذ، در سطل ‌شناور است. آرزوهای کودکانه‌ را بر می‌دارد و در گونی کاغذهایش می‌گذارد و دور می‌شود. در فکر دور شدن آرزوهایم بودم که دیدم گدایِ سرکوچه نزدیک سطل شد. هرچه گشت آرزویی که به دردش بخورد پیدا نکرد و رفت. آرزوهایم حتی گدای گرسنه را هم سیر نکرد. مردی که از دور نظاره‌گر گدا بود، به محض دور شدنش، نزدیک آمد، به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و سطل را وارونه کرد، آرزوهایم را ریخت و سطل را با خودش برد؛ مرد دله دزدی بیش نبود. ساعت‌ها آرزوهایم کنار جدول خیابان ماندند تا عابرپیاده‌‌ای ته‌سیگارش را به نشانه فرهنگش به سمت آرزوهایم پرت کرد. آرزوهایم دود شدند و به هوا رفتند.

پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است

از روی کلمه پرواز صد بار بنویسید ( لازم به ذکر است افرادی که از تکنولوژی کپی/ پیست استفاده کنند، همان‌هایی هستند که پرواز پرنده را فراموش می‌کنند).

معجزه

معجزه است؛ معجزه. ستاره (*) یا --< یا هر علامت دیگری، که کنار اسمت بشیند، مردمان به یادت می‌آورند و سلامی‌ و علیکی. این‌روزها که بلاگ‌رولینگ به خوابی عمیق فرو رفته، به معجزه‌ش بیشتر پی بردم. حالا فرصتی پیش آمده که دور از عذاب وجدانِ سرِ لیست بودن و نداشتن حرفی برای خواننده، برای خودِ خودم بنویسم.

چرا؟( قسمت دوم)

«4 تا بچه دارم؛ یکی هم تو راه. به زنم گفتم، این پنجمی را بدهیم دختر‌خاله‌م که بچه‌دار نمی‌شود، بابتش سه میلیون می‌گیریم».

آقای ب

شغل: بیماربر

سن: 43

---------------

«19 ساله‌گی ازدواج کردم. یک سال بعدش ننه‌م پیغام داد یا زنت را طلاق می‌دی یا باید بچه‌دارشی که من مطمئن شوم زنت بچه‌ش می‌شه. الهه، دخترم شش ساله است.»

آقای الف

شغل: خدمه بیمارستان

سن: 26

---------------

«ساعت 6 صبح از خانه می‌زدم بیرون و ساعت 11 برمی‌گشتم. به محض رسیدن به خونه زنم شروع می‌کرد به جروبحث که چرا دیر کردی. فکر کردم اگر بچه‌دار شویم، سرش گرم می‌شود و غر کمتر می‌زند. الحق که همین شد؛ حالا نه موبایلم زنگ می‌زند نه کسی شب‌ها غر».

آقای ش

شغل: مهندس- مدیرعامل

سن: 35

---------------

« بچه اولمون دختر شد. به خانومم گفتم یک پسر می‌خواهیم که جنسمون جور باشه. دومی آمد ولی دختر بود. سومی هم دختر شد» .

آقای ح

شغل: مهندس- استاد دانشگاه

سن: 45

---------------

«گفتند بچه‌دار بشی میخش محکم می‌شود( ترجمه: به زندگی پایبند می‌شود) و سروگوشش نمی‌جنبد».

خانم س

شغل: خانه‌دار

سن:30

---------------

«خوش‌تیپ بود، از ترس این‌که شلوارش دو تا شود(ترجمه: ازدواج دوم)، بچه‌دار شدم».

خانم س

شغل: پرستار

سن:33

---------------

« زندگی‌ام یکنواخت بود».

خانم م

شغل: مهندس

سن:27

---------------

«بچه‌ نمی‌خواستیم ولی از ترس این‌که چند سال دیگر بچه‌دار نشویم، شدیم. آخه دخترخاله مامان مهری خانم همین‌جوری اجاقش کور شد».

خانم و

شغل: مهندس

سن:28

---------------

«با خانواده شوهرم درگیری زیاد داشتم. شوهرم قلب‌دردی بود. از ترس این‌که سکته کند و اموالش به برادرهاش برسد بچه‌دار شدیم».

خانم ز

شغل: معلم

سن:30

---------------

« 3تا دختر داشتم ولی ارث‌خور نداشتم. خدا خواست و چهارمی پسر شد».

آقای ک

شغل: بازاری

سن: 50

---------------

«چهارتا پسر داشتم. پنجمی که دختر شد خیالم راحت شد که یکی هست که توی فاتحه زنانه برامون گریه کند».

خانم ف

شغل: دفتردار

سن:49

---------------

و این قصه ادامه دارد........

نامه‌ای به کودک ندیده‌ام( قسمت اول)

دخترم/پسرم

گله نکن چرا به دنیا نمی‌آورمت. خواستم؛ نشد. خواستم ذهنم را خالی از چراها کنم تا جایی برای چراهای تو داشته باشم؛ جوابی برای چراهایم پیدا نکردم. خواستم برای آمدنت دنیا را پاک کنم؛ دستانم پاک نبود. خواستم دنیا را آذین‌ رنگی ببندم؛ باد آمد و همه را با خود برد. خواستم دیوارهای دنیا را به رنگ آسمان کنم؛ آسمان تیره و تار شد. ‌خواستم باغچه زمین را پر از گل کنم تا قدم‌هایت را روی گل بگذاری، نهرها خشک شدند و به ‌طبع گل‌ها. خواستم در همین گوشه کنار، جایی امن، برای دل کوچکت پیدا کنم؛‌ هیچ کجا امن نبود. خواستم اول انسان شوم، انسان شوم، انسان شوم؛ نشد. خواستم شادی را تجربه کنم تا به تو هدیه کنم؛ ندیدم که تجربه کنم. خواستم لغتی جایگزین درد، غم، نامردی، بی‌رحمی کنم تا هیچ‌وقت نشنوی و نبینی ؛ پیدا نکردم.

این‌جا دنیای تو نیست. این‌جا خانه‌ی امنی برای تو نیست. به دنیا نمی‌آورمت چون از روزی می‌ترسم که اشک‌هایت را ببینم.

پرده‌ی دوم

شب‌ها دیالوگ‌هایم را از بر می‌کردم

و صبح ها سر صحنه، بازی می‌کردم؛

بازی زندگی

نقش اول زن بودم

و دیگران سیاه‌لشگر

به زندگی‌ام دزد زد

دیالوگ‌هایم به سرقت رفت

بازی را ادامه دادم

گاه خطی از خودم می‌گفتم

گاه خطی از دیالوگ تو

و گاه خطی از او

دیالوگ‌های دل‌نشینی بودند

ولی نه برای من

داستان زندگی‌ام تغییر کرد

دیگر نقش اولش نبودم

شدم سیاه‌لشگر

از صحنه فاصله گرفتم؛

برای مدتی

.

.

.

.

امروز برگشته‌ام

با دیالوگی جدید

از خودم

زندگی کلید می‌خورد

زن

ساعت 9 شب، کنار خیابان، روبروی بیمارستان، منتظر ایستاده بودم تا رضا بیاید و سوارم کند. خوش‌حال بودم که ام‌روز، با آن‌که خسته‌ هستم، ولی به خوبی گذشت. همان‌طور که منتظر بودم، مردمی از جنس مذکر، با ماشین‌هایی آن‌چنانی، می ایستادند و با ایما و اشاره چیزی می‌گفتند و بعد با قیافه اخموی من که روبرو می‌شدند، می‌رفتند. بعضی دیگر باز از همان جنس، سری می‌جنباندند و فحشی می‌دادند و مطمئنا فردا هم در اداره‌شان من‌را نقل مجلس‌شان می‌کردند که دیشب خانمی کنار خیابان منتظر......

مردی که راننده رنویی بود، هم‌چنان که نگاهی از نوع نگاه مردم دسته دوم به من می‌کرد، کمی جلوتر از جایی که من ایستاده ‌بودم، به دنبال جای پارک می‌گشت. در همین حین که نگاه‌های نصیحت‌‌واری به من می‌کرد، رضا رسید و من سوار شدم. هنوز داشت نگاهم می‌کرد حتی به بقل‌دستی‌ش‌‌ نشانم داد، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم و مطمئنا به بقل دستی‌ش می‌گفت«بالاخره سوار شد». سوار ماشین که شدم سریع خودم را در آینه دیدم. چیزی ندیدم جز چهره‌ی خسته‌ی زنی که 6 صبح بیدار شده، دو شیفت کار کرده، از بس رنگ پریده بود مرزی بین لب و پوستش دیده‌نمی‌شد، سفیدی چشم‌هاش قرمز شده، مقنعه‌ش موهای چربش را مخفی کرده و فقط چند تارش از چربی برق می زد.

کوله‌ام را جلوی صورتم بردم و زار زدم. گریه نبود به معنای واقعی زار‌ زدن بود. مثلا شب تولدم بود.

داشتم؛ قدرشو نداشتم

یک‌جایی خواندم« دلم کسی را می‌خواهد که از من سريع‌تر باشد، جلوتر باشد، لازم باشد بدوم تا به او برسم، شايد ندوم، رشد کنم ».

دل‌سنگی

دی‌روز، که کودکی بیش نبودم، سنگ‌های کف حیاط را، به چشم آدم‌بزرگ‌های دروغ‌گو می‌دیدم و قَرنیزهای دور اتاق را به چشم بچه‌های دروغ‌گو. باورم شده بود که خدا سنگ‌شان کرده تا جایی‌که، دروغ که می گفتم، به دست و پایم نگاه می کردم و ساعت‌ها منتظر سنگ شدن‌شان بودم، می‌ترسیدم از روزی که سنگ توالت شوم ولی باز دروغ می‌گفتم و سنگ هم نشدم شاید هم شدم که ام‌روز، روی هیچ سنگی بند نمی‌شوم، سنگ فقط می‌شکَنَدَم، تنم سرد است و دلم سنگ.

تشکر تشکر

خیلی تشکر به همه‌تون بدهکارم. یکی بابت پیگیری‌ و احوال‌پرسی‌هایی که از پدرم کردید و می‌کنید؛ متشکرم و صمیمانه دستتان را می‌فشارم. پدرم هنوز بیمارستان است و عمل دومش، فردا انجام می‌شود. التماس دعا. دوم بابت تبریک‌های تولدم. مرسی از همه‌تون که هنوز فراموشم نکردید. امیدوارم بتوانم جبران کنم.

--

پ.ن1: امروز صبح ساعت 11:08 در حالی که یکی توی سر خودم می‌زدم یکی توی سر کار و بسیار هم، بد اخلاق بودم و دل‌تنگ، یک‌دفعه در اتاقم باز شد و آقایی با سبد گلی که در دستش بود گفت:«خانم شریعت‌زاده؟ این گل از طرف آقای.....(خوب شاید دلش نخواهد اسمش را بگویم)».کارتی روی گل بود که رویش نوشته‌شده بود:«سرکار خانم شریعت زاده، تولدتان مبارک، از طرف ...».تشکر مخصوص از دوست عزیز که بدجور امروز سورپرایزم کرد. باورم نمی‌شد.

پ.ن2: ...؟

به دنیا آمدم؛ سلام 33

منهای ِ کودکی

سن که می خواست راه بیافتد، جیب‌هایش را پُر از کودکی کرد. حالا راه می‌رود و مثل نقل‌ و‌ نبات، کودکی‌ را می‌خورد.

می‌گذرد؛ پس خوب بگذرانیم

می‌لنگد

ولی می‌رود

آرام، آرام

آن‌چه می‌ماند

صدای خش‌خشِ رفتنش

در گوشم است

و

ردپایی

بر پیشانیم

و

گَردوخاکی

بر موهایم؛

عمرم را می‌گویم

خطر!

نگاهم می‌کنی

و از چشمانم می‌خوانی

کارگران مشغول کارند

چشمانم را می‌بندم

از ترس این‌که

ببینی

مسیر مسدود است

با دست‌های خودم

سال پیش، سیزدهم، نیمی از آرزوهایم را در دست راستم گرفتم و نیمی دیگر را در دست چپم و به هم گره زدم. چرایش را نمی‌دانم، شنیده بودم هر آرزویی داشته باشم، سبزه گره بزنم، برآورده می‌شود. البته آرزوهای سبزی نبودند ولی به احترام بودنشان نیت کردم و گره زدم. یک سال گذشت، گره‌ها باز نشدند. می‌دانم، امسال هم می‌گذرد. بازشدنش به خودی خود، انتظاری بس، بیهوده‌ است. گره‌ها هم‌چنان بسته می‌مانند، آن‌قدر که به خودم بیایم و بازشان کنم.

با تو ام. با تو شراره. آره خودت. بیدار شو. بازش کن. با دست؛ آره با دست‌های خودت.

یادش به خیر پارسال چنین روزی

پارسال، سیزده، نمی‌دونستم سال بعد کجا هستم. امسال هم نمی‌دونم سال دیگر کجام. سیزده‌به‌در، امسال، کنار پدر در کلاس 39 چه حالی دارد