این‌جا ایران است

پسرک با رفیقش، سوار بر موتور، پشت چراغ‌قرمز، منتظر بودند. ناگهان چشمشان به درختِ توتِ کنار خیابان افتاد. وحشیانه به درخت حمله کردند. چراغ سبز شد. دست‌هایشان آغشته به خون سیاه شد. شاخه‌ها شکسته شدند. این‌جا ایران است. صدای من را از اصفهان می شنوید؛ نصف جهان را می‌گویم.

اشکال از من بود نه شما

وسواس زود دیدن،‌ شاید اعتیاد، بی‌ظرفیتی من و .... همه‌وهمه دست‌به‌دست هم دادند که از صبح ساعت 7 تا شب ساعت 12 روزی صدبار کامنت‌هایم را چک کنم. خسته‌ شدم از این همه وسواس از این همه تکرار و از این همه وقت‌کُشی. تصمیم گرفتم کامنت‌دونی‌ام را ببندم. شاید روزی که خسته‌گی از تنم برود بازش کنم؛‌ البته شاید. کاری، انتقادی و نظری داشتی ایمیل بزن.

sharareh_sh9647@yahoo.com

در جستجويی ناکام

آرامش

رضایت

که نبودش

ویران کند

.

.

.

ویرانم

در بندیم

این‌جا

زندان کوچکی است

بندهایش کوچک‌تر‌

و سلول‌هایش کوچک‌تر از بندها

بلند که فکر کنی

بلندتر از دیوارهای زندان

می توان آن دوردست ها را

دیگر بندها را

حتی بند تو را هم دید

راستی در بند تو جا هست؟

هم‌سلولی نمی‌خواهی؟

ارزش سکوت

سکوت هدیه‌ی بزرگی است که روزی دوستی به من داد. من بی‌آنکه بخوانم و بفهمم بایگانی‌اش کردم؛ مثل بقیه‌ی حرف‌های خوبش. ارزش سکوت را وقتی فهمیدم که گردنم، دست چپم، صورتم، کتفم، شانه‌ام و سرم با هم درد گرفتند و تا مدتی از لرزش دست حتی مداد در دستم بند نمی‌شد. کاش دی‌روز سکوت کرده بودم. این‌جا هیچ‌کس نه ارزش بحث‌ دارد نه ارزش دفاع کردن؛ هیچ‌کس.

به همین راحتی خوش‌بختی

خوش‌بختی

سر به زیر و

آرام است

لب‌خند به لب

با لباسی ساده

با بویی ملایم

.

.

.

صدایش بزنم

در آغوشم است

و تا من

بخواهم

کنارم

نا امید

امید نام گلی است
که در گوشه‌ای از این شهر
پرورش می‌دهم
به گل که می‌نشیند
همه را می‌چینم
و به مردمان می‌دهم
همه امیددار می‌شوند
و من نا امید

گران پایم تمام شده ولی ارزان می‌فروشم

دلم هزار لا دارد

و هر لایش هزار دیوار

و هر دیوارش آراسته به قابی

و هر قابی درونش حرفی محبوس

.

.

.

حرف‌هایم را

قاب می‌گیرم

و قاب را به دیواری از هزارلا آویزان می‌کنم

کم، پیش می‌آید خریداری پیدا شود

پیدا هم که شود

به نگاهی

به لبخندی

به بَه‌بَه‌ي

به تمسخری

می‌فروشم

گران پایم تمام‌ شده

ولی ارزان می‌فروشم

.

.

.

گاه قابی رنگی، دورش می‌گیرم

و در وبلاگم نصب می‌کنم

و گاه کاغذی دورش می‌گیرم

و در دفترچه‌ی یادداشتی نصب می‌کنم

تا بخوانم

و بخوانم

و بخوانم

و نفهمم

و نفهمم

و نفهمم

کابوس

همدم درخت توت شدم

از کابوس‌های زمستانه‌ش گفت

کابوس دیده برگ‌هایش ریخته

و مش رمضان با قیچی به جانش افتاده

بهار که بیدار شده

فهمیده همه‌ش خواب بوده

.

.

.

و من

آرزو کردم کاش درخت توت بودم

خبری از مهرداد

مهرداد، برادرم، از چند هفته پیش نوشته‌هاش را پنج‌شنبه‌ها در روزنامه‌ی سرمایه چاپ می‌کند. اگر به مباحث مالی و حسابداری علاقه داشته‌باشید از دکه‌ی روزنامه‌فروشی محله‌تون روزنامه‌ی سرمایه‌ را خریداری کنید. این مطلب مربوط به امروز است.

یاد ایام

پیرمرد به نوه‌ش:« بابا امروز چه روزی ِ؟»

نوه‌:« آقاجون، امروز دوم خرداد است»

پیرمرد:« چی بابا، بلندتر بگو»

نوه با فریاد:« امروز دوم خرداد»

پیرمرد:« گل دوم خداداد ِ»

دیروز، امروز و فردا

فلاش‌بک به دیروز

مثل یک فیلم‌ سینمایی

مادر و پدر جوان

نقش من، دخترک تُپلی

با

پیراهن دورچین قرمز‌،

یقه ب‌ب با تور سفید

عروسک به دست

اول تاب بازی

بعد با پسر همسایه

لِی‌لِی کنان خانه‌بازی

مادر در حال آب دادن کوزه‌های شمعدانی

راستی چرا دیروز، خانه‌ها حیاط داشت

حوض داشت و کنار حوض‌ها، شمعدانی؟

پدر از راه می‌رسد

من، در بغلش

چرخی در هوا می‌زنم

مادر به پدر می‌خندد

چایی در استکان‌های کمرباریک

یک سبد میوه‌‌های تابستانی

و یک دنیا نوستالوژی

و

من خنده را از وسط دو نیم می‌کردم

.

.

.

من با عینک آفتابی به دیروزها نگاه می‌کنم

.

.

.

امروز را

می‌بینم

.

.

.

عینکم را بر می‌دارم و به فردا نگاه می‌کنم

فردا رنگی ندارد

با هندوانه

در پشت دشت‌های سبزش، سرزمینی با خاک سرخ دفن شده‌ است. سربازانی ریز اندام با پوستی سیاه محافظتش می‌کنند. منِ خودخواه شمشیر بر رویش می‌کشم و به خاکش حمله می‌کنم. دل‌سنگم؛ بی‌آنکه به اشک‌های مردمانش توجه‌ کنم خاکش را به اسارت خود در می‌آورم و تکه‌تکه‌اش می‌کنم. آن‌قدر با ولع حمله می‌کنم که سربازانش بدون هیچ مبارزه ای در لحظه‌ی اول تسلیم می‌شوند. مثل خون‌آشام به جانش می‌افتم. می‌خورم. می‌خورم، آن‌قدر که احساس ‌کنم، دریا در من است. قدرت تکان خوردن ندارم. چشمم به شهر نابود شده می‌افتد. سربازان، آرام و بی‌صدا در گوشه‌ای آرمیده‌اند؛ حتی شمشیرم. لحظه‌ای از خودم بدم می‌آید ولی فقط لحظه‌ای. فردا دوباره روز از نو.

تشکرنامه از دو دوست

1:

حاج‌واشنگتن عزیزم برای پست « رسم روزگار » انتقاد کرده که «نظر دادن در مورد پستهایت برایم سخت شده. میدونی این حالات درونی خودت که به رنگهای مختلف کدبندی شده رو که خواننده نمیتونه درک کنه. بزار اینجوری بگم که انتقال حالات درونی شخصی و خصوصی نویسنده به خواننده اصولا در نوع ارتباط تاثیر میزاره. مثلا ممکنه روزی که تو سیاه هستی خواننده روی صد باشه از نظر روحی و بنابراین با دیدن نوشته سیاه طبیعتا نمیتونه ارتباط برقرار کنه و برعکس. حالا اگر بگی که من برای دل خودم می‌نویسم خب این یک حرف دیگری هست و البته بسیار محترم است»

لازم دیدم توضیح مختصری درباره لیبل‌های پست‌هایم بدهم. رنگ لیبل‌ها هیچ‌ ربطی به حالت روحی آن روز من ندارد چه بسا که خیلی از پست‌ها را قبلا در دفترچه‌ی تمرینم نوشته‌ام و تابع مکان و زمان نیست بلکه فقط و فقط ارتباطش با موضوع پست است که این ارتباط موضوع و رنگ‌ بر اساس قراردادی است که با خودم انجام داده ام. مثلا رنگ سیاه مربوط به پست‌هایی با مزمون دل‌تنگی است و به همین ترتیب رنگ خاکستری، پست‌های سیاسی. رنگ سورمه‌ای، پست‌های روزمره‌گی. رنگ آبی طنز و ادبی و یک چیزی شبیه کاریکلماتور. رنگ سبز، شعر. رنگ قرمز، عاشقانه و احساسی و رنگ صورتی، ثبت لحظات و خاطرات می‌باشد. حاجی عزیز از تذکر به‌جایت بسیار متشکرم.

2:

آیدای عزیزم در پست «نگاهی متفاوت » نوشته:« ... همیشه وقتی پست میگذارد علی را هم صدا میکنم و با هم به تک‌تک کلماتش خیره میشیم،‌ بعضی اوقات بغض میکنیم،‌ بعضی اوقات به فکر فرو میریم‌، و بعضی اوقات باهاش تلخ خنده‌ای میزنیم...».

آیدا جان امیدوارم لایق تعریف‌های تو باشم؛ شک دارم. ممنونم از تو و علی عزیز.

رسم روزگار

« تَق ».

صدا از تفنگ ساچمه ایِ پسرکِ شکارچی‌نما بود که، به سمت کلاغِ نشسته رویِ درخت گردو، شلیک کرد. کلاغ افتاد و مُرد. صدای غارغار جوجه کلاغ‌ها در فضا ‌پیچد. این‌طرف کلاغ‌ها عزاداری می‌کردند و آن‌طرف گردوها بزم شاهانه به پا کردند.

پ.ن: برگرفته از این پست؛ تقدیم به شهرزاد عزیز.

امشب، خانه‌ی ما

رضا(از نوع هم‌‌سرجان) بعد از خواندن پست «توت‌سیاه» بسیار تشویقم کرد و گفت:« اَه. تو نوشتن بلد نیستی. مثبت باش، قشنگ بنویس. اَه. بنویس درخت توت ما عروسی داره.... بلبلان روش..... اَه به این نوشته‌هات. منفی» و بعد رفت پای کامپیوترش و چند دقیقه بعد با این نوشته که ظاهرا یکی از پست‌های وبلاگش هست و خودش هم نوشته (همان وبلاگی که آدرسش را به من نمی‌دهد ) برگشت.

My life , I found you lately

I spend my time not perfectly

Now, I want to start again

to build You against the pain

بعد از کلی خندیدن به قافیه‌هاش در حالی که توفکر بودم، گفت:

«There is nothing that you cannot BE, DO, or Have»

امشب هم شبی بود برای خودش. 26 اردی‌بهشت .86

توت‌سیاه

درخت توت‌ حیاط خانه عزادار است؛ باران که می‌بارد خون گریه می‌کند.

پروسه‌ی نابودی

این بودم

این شدم

می‌ترسم

بی‌رنگ‌تر

بی‌رنگ‌تر

بی‌رنگ‌تر

بی‌رنگ‌تر

بی‌رنگ‌تر شوم.

مترسک

خط اخمش را شکستم

خط صاف دهانش را خمیده کردم

باز پرنده از دور نگاهش می‌کرد

تشنه

گذاشتمش توی صندوق‌چه

صندوق‌چه را بردم توی پستو

پستو تاریک بود

«عشق را در پستوی خانه نهان کرد»م

امروز رفتم سراغش

سراغ صندوق‌چه

می‌خواستم سری به‌ش بزنم

زرد و نحیف شده بود

از بس که نور ندیده بود

از بس که آب نخورده بود

.

می‌شود دیوار بود

ته یک بن‌بست

می‌شود پل بود

روی یک گذر

کلاس شماره‌ی39 کات یا برای پدرم یا خوش‌حالم یا هر تایتلی که دوست دارید

هفتم اسفند بود، تازه شب‌بوها برگ داده بودند و لاله‌ها سر از خاک درآورده بودند، که از خانه بیرون رفتی. دل‌تنگ نبودنت که بودم، کنار باغچه، نزدیک نرگس‌ها، همان‌جایی که می‌نشستی و سیگار می‌کشیدی، می‌نشستم و با آسمان دردودل می‌کردم. گاه آسمان، دلش ریش می‌شد و اشکی می‌ریخت. آن‌قدر که شب‌بوها سیراب شدند و به گل نشستند؛ لاله‌های وحشی هم. همه‌ی این‌ها می‌خواستند بگویند عید در راه است. درست بود، عید تا پشت در خانه‌ی ما آمد ولی تو نیامدی. سال که تحویل شد، خواب بودم. خوابیدم که نبودنت را کمتر حس کنم. از نبودنت شب‌بوها غصه خوردند و زرد شدند؛ نرگس‌ها، لاله ها و من هم. ام‌روز، حیاط را آب و جارو می‌کنم، سفره‌ی هفت‌‌سین پهن می‌کنم، درها را باز می‌کنم تا بهار، عید و تو به خانه بیایید. عید من امروز است.

یک روز سرد زمستونی از خانه بیرون رفتی و یک روز گرم تابستونی آمدی. بابایی خوش آمدی.

پ.ن: بالاخره آقای پدر بعد از 66 روز، فردا از بیمارستان مرخص می‌شود؛خوش‌حالم. هم‌چنین برای اتمام دوره‌ی فشرده‌ی درس‌هایی در کلاس شماره‌ی 39 ناراحتم.