زن‌ده به گور

در درونم، زنی،‌ مردی و کودکی زندگی می‌کنند. زن درونم، کودکم را روی پایش می‌گذارد و برایش لالایی می‌خواند تا بخوابد. می‌خوابد اما با صدای داد و هواری که همیشه بین زن و مرد درونم است بیدار می‌شود و تاتی تاتی پیش من می‌آید. روی زانوهایم می‌نشانمش. نوازشش می‌کنم. موهایش را شانه می‌کنم. می‌بافم و سر موهایش را روبان می‌زنم. پیشانی‌اش را می‌بوسم و می‌بویم. مست بوی کودکی‌اش می‌شوم و پرواز می‌کنم به بیست و چند سال پیش. عروسکم در بقلم است. اشکهایم سرازیر است و صدای مادرم را می‌شنوم که به من، به شراره‌ی سه، چهار ساله می‌گوید:« تو بزرگ شده‌ای. خانوم شده‌ای......» اما من که بزرگ نشده بودم.... یک‌دفعه صدای زن درونم را می‌شنونم که می‌گوید: «کجایی شرر باید بخوابی». کودک درونم هم با چشم گریان دست منو رها می‌کند و همونطور که نگاهمان به هم دوخته شده، دور می‌شود. چند لحظه بعد دوباره صدای زن درونم را می‌شنوم که با ابروهای گره خورده و دست به کمر روبه‌رویم ایستاده و لب‌هایش تندتند تکان می‌خورد. من هنوز در حال‌و‌هوای کودک درونم بودم اما انگار وقتش رسیده بود که زن درونم را زنده‌ به گور کنم. روزی چند بار باید بمیرد اما دوباره سر از خاک بیرون می‌آورد.

کودک درونم خوابیده، زن درونم زنده به گور شده و مرد درونم آرام آرام به من نزدیک می‌شود. قدِ بلندی با شانه‌های پهنی دارد که جان می‌دهد برای سر گذاشتن و دل سیر اشک ریختن. اما کدام اشک؟ اشک من با زن درونم دفن شده. شمعی روی شانه‌هایش روشن می‌کنم. حالا چهره‌اش را بهتر می‌بینم. مثل سنگِ تیشه‌خورده است؛ خشن، سخت و نه صبور. بی رحم است. دل‌نشین نیست در عوض شکننده هم نیست که با هر ریشتر زلزله‌ تَرَک بردارد.

حالا درون من یک قبرستان است که کودکی در خواب آ‌ن‌جا زندانی شده و زنی زنده به گور، که سنگ قبرش، سنگی از جنس مرد است که رویش حک شده،‌ زن، وفات؛ مهر 87 و سطر بعدش ؛ پروانه‌ها در پیله می‌میرند.

صدای مداد

انگار تابوتی بر روی شانه‌هایش گذاشته باشند، آرام و سنگین حرکت می‌کند و حرف‌هایی از جنس دل‌گیرانه و غم‌گنانه نقش می‌زند. لاغر است و نحیف. تحمل این همه درد را از آدم‌ها ندارد. مداد است دیگر.... گاهی گوشه‌ای افتاده و تکان نمی‌خورد و سکوت را قلم می‌زند از آن است که قلمم خشکیده. خشکیده و شکننده. شکسته که شود عمرش است که می‌‌شکند. گاهی به سرش می‌زند و غلط‌های زیادی می‌کند آن‌موقع سر خم می‌کند و پاکش می‌کند. در شوکران زندگی، رنگ پریده‌ای‌ است که چشم بصیرت مثقالی چند تا بخوانیش. در مستی رقصنده‌ی ماهری است. می‌چرخد و می‌رقصد و می‌نگارد راستیِ گم شده، در پس مستی را. بارها بخوانیش باز لذت می‌بری. یک کافه‌ی چوبیِ دنج، بوی قهوه، ... آن‌موقع است که رگش را برای معشوقه‌اش می‌زند و کاغذ است شاهد ماجرا. صدایش روی کاغذ صدای من است.

به احترام پائیز

عکس از خودم

.

تشنه‌ام
. با یک دریا آب
. تشنه‌ام
------------------------------------------------------------------------------------------------------ عکس و ادیت از خودم

شوکران

زن رُز قرمز صد پری در دست گرفته‌بود و همچنان که به راهش ادامه می‌داد گل‌برگ‌هایش را پَرپَر می‌کرد و بر زمین می‌ریخت. با کندن هر گل‌برگ زیر لب می‌گفت:« دوستم دارد، دوستم ندارد».... زمین پُر شده بود از یک عالمه دوستم دارد، ندارد.

مرد چشم به صفحه‌ی موبایلش دوخته بود و همچنان که چند قدم از زن عقب‌تر بود و پا بر روی« دوستم دارد، ندارد»ها می‌گذاشت در حال تایپ اس ام اس بود....

زن در حالی که در دستش یک ساقه بود که فقط یک گل‌برگ داشت، به یک سه راهی رسید. سمت راستش خیابان یک طرفه‌ای بود که تابلو عبور ممنوع سرش نصب شده بود و سمت چپش خیابانی دو طرفه. به پشت سرش نگاهی انداخت؛ مرد را دید که همچنان چشمش به صفحه‌ی موبایلش است، خط قرمزی دید از« دوستم دارد، ندارد»های له شده‌.....

زن بدون توجه به تابلوی عبور ممنوع، پا در خیابان یک‌طرفه گذاشت. چند قدمی که رفت با مردی که با سرعت از روبرو می‌آمد برخورد کرد. خودش را بین زمین و هوا نگه داشت اما رُز یک‌پَر نقش بر زمین شد. زن خواست رُز یک‌پَر را از روی زمین بردارد که سرش به تیر چراغ ‌برق خورد. رُز یک‌پر را برداشت. اما سرش گیج رفت. در همان لحظه صدای بوق و ترمز ماشینی به گوش رسید....

زن در حالی که در خون می‌غلتید، خودش را روی زمین به سمت رُز یک‌پَر ‌می‌کشید. به زحمت ساقه‌ی رز را از روی زمین برداشت. با انگشتانش آخرین گل‌برگ باقی‌مانده را در دست گرفت ... که چشمانش یک‌باره بسته‌شد.

زن و مرد قدم‌زنان در خیابان‌های شهر از هم دور شدند.

خوشبختی همین نزدیکا

انگشتانت بر روی صفحه‌ کلید می‌لغزند؛ خ و ش ب خ ت ی.... در موتورهای جستجوگر به دنبالش می‌گردی. سرگردانی بین این صفحه و آن صفحه. پیدایش نمی‌کنی. غافلی که خوشبختی در چند قدمی توست؛ نمی‌بینی. صدایت می‌کند، التماس؛ نمی‌شنوی. خوشبختی کنار آن زنِ تنها است که چشم دوخته به تو و به چشمانت که یخ‌زده بر صفحه‌ی مانیتور و به دستانت که در این قحطی کلمه چه بی‌باک تایپ می‌کنند، به لبان همیشه بسته‌ات که از گفتن عاشقانه‌ای لالی گرفته‌است؛ زن که لیوان چایی خشک شده‌بود در دستش.....

سفر

به سفر می روم تا سر راهی، پشت کوهی، لای علف‌زاری یا ته دره‌ای جایش بگذارم. سفر می‌رود و من همیشه مسافر می‌مانم. همنشین سفر شو و چشم انتظار مسافر.