من نبودم دستم بود، تقصیر اسمم بود - من از جنس کاغذ

گاهی که از جنس کاغذ نازک و سفید می‌شوم، باد منو با خود می‌برد. از ترس باد همیشه یک سنگ بزرگ روی خودم می‌گذارم که درعوض مچاله می‌شوم. مچاله که بشوم با تیک‌پای یک عابرپیاده قِل می‌خورم و می‌افتم در جوی آب. آب هم که بی‌رحم‌تر از باد است از من، کاغذ له شده می‌سازد. خیلی شانس بیاورم به شاخه‌ی شکسته‌ای، جلبکی، چیزی... گیر کنم و کارگر شهرداری هم دلش برایم بسوزد و با جارویش از آب در بیاوردم. گوشه‌ی خیابان رهایم کند تا شب که ماشین شهرداری جمعم کند.

گوشه‌ی خیابان جای بدی نیست.همنشین پوسته‌ی هندوانه و پفک و قوطی نوشابه می‌شوم. تا شب گپ می‌زنیم. در این مدت آفتاب خشکم کرده. حالا نه از جنس کاغذ نازک و سفیدم نه از جنس حلوای کاغذ. رنگم تیره شده، چروک شدم. باید بازیافت شوم. آن‌قدر زشت و بی ریختم که عابر پیاده‌ای بی آنکه نگاهم کند ته سیگارش را پرت می‌کند به طرفم. می‌سوزم و خاکستری سیاه باقی می‌ماند.

شب می‌شود. هنوز ماشین شهرداری نیامده که باد می‌آید. چشمش نمی‌بیند. دستم را می‌گیرد که با خود ببردم که... می‌سوزد. آخر باد ندید که آتش زیر خاکسترم.

--------------------------------

+ مطلب مرتبط از خودم « من از جنس پر»

خروس بی محل؛ زمستان

می‌خواهم از دست زمستان به خدا شکایت کنم، شاید هم پرونده‌سازی، تا ممنوع‌الخروجش کنند تا سروکله‌اش پیدا نشود... آخر زمستان هر سال همین موقع می‌آید.

تنها برای خودم

بلیتش نیم‌بها شده

از بالکن تا لژ

همه را می‌خرم

.

پرده‌ کنار می‌رود

می‌خوانم

می‌رقصم

تعظیم می‌کنم

گل می‌گیرم

امضا می‌دهم

پرده بسته می‌شود

.

می‌ایستم

کف می‌زنم

سوت می‌زنم

تنها برای خودم

جدال میان عقل و دل

Seven Light

در آن روزهایی که من در سفر بودم، آقای همسر، برای بار سوم وبلاگی به زبان انگلیسی راه‌اندازی کرده با هدف نوشتن قصه و داستان‌های کوتاه‌ که البته من هنوز نفهمیدم رابطه‌ی «نبودن من» با این «وبلاگ» چه‌ می‌تواند باشد ;) شما اگر فهمیدید به من هم بگویید. امیدوارم که این وبلاگ به سرنوشت دو وبلاگ قبلی گرفتار نشود. این شما و وبلاگ 7Light.

راستی قصه‌ی The Puppeteer را حتما بخوانید من که خیلی دوست داشتم.

زیر باران، چتر باید

«کلمه» مثل باران است. نم‌نم‌اش، دل‌نشین است و گاها آب روی آتش. زیاد که ببارد سیل می‌شود. نه که سیل همیشه غرق کند، نه. گاه ناخواسته سوارت می‌کند و می‌برد تو را به اعماق خاطرات. حالا اگر خاطره از نوع خوبش باشد، با خود زمزمه می‌کنی«چترها را باید بست، زیر باران باید رفت» اما خاطره که بد باشد، با خود می‌گویی: زیر باران، چتر باید.

----------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: هرچه فکر می‌کنم حق با توست... نه که دل‌گیر باشم که نیستم اما درس بزرگی بود به من. نوشتم تا یادم باشد.

بی‌دلیل و بی‌بهانه بخندیم

شب است و سرد. به هر فروشگاه که سر می‌زنم «دلیلش» تمام شده و هیچ «دلیلی» با هیچ طعمی ندارند. خواستم حتی با قیمت بالاتر هم بخرم اما انگار دنیا «بی‌دلیلِ» بی‌دلیل شده. چاره‌ای نیست، حالا که «دلیل» نیست، باید «بهانه» گرفت. هرچند «بهانه» دوست ندارم حتی «بهانه» با طعم شکلاتیش را...

گاهی پیش می‌آید «دلیلی» ندارم، «بهانه‌ای» هم ندارم، اما ته مانده‌ای از خنده‌ی شب قبل مانده. آن موقع است که باید «بی‌دلیل» و «بی‌بهانه» خندید. خنده که بیاید «بهانه» هم سرکله‌اش پیدا می‌شود و با هم، تا صبح می‌خندیم. بعد که صبح، سرِکار می‌روم چشمم به هر فروشگاه که می‌افتد پشت شیشه‌اش نوشته «دلیل» رسید. با خودم می‌گویم، کاش تا عصر که از سرکار بر‌گردم «دلیل‌»هایشان را تمام نکرده‌باشند.

خانوم یه فال بخر

یلدا اومده

اما پسرک هنوز نیومده

پسرک؟

پسرک یعنی

دستای خشک‌شده در سرما

صورت پیچیده لای شال و کلاه

با یک بلوز شلوار فقیر

همون که می‌گه:

«خانوم یه فال بخر»

.

نکنه پسرک سرما خورده باشه؟

همیشه دست‌هاتان در هم قفل

از قدیم ندیم‌ها

کلید، شاه بوده

قفل، سرباز

و

حکم، شاه‌ِ دل

اما همیشه، برنده شاه‌کلید نیست

گاهی ورق بر می‌گردد

حکم، سرباز دل می‌شود؛ نه شاه دل

و

شاهِ میدان؛ قفل نه کلید

هیچ کلیدی

فاتح قفل نخواهدبود

محکم بگیرش

حلالیت از زاینده رود

حتی اگر پشت به تو

رو به مدیترانه باشم

هنوز دختر توام، زاینده رود

حلالم کن

حتی اگر از من روبرگردانی

برمی‌گردم و تو را پیدا می‌کنم

.

فقط قول بده

مثل مدیترانه

با من مهربان باشی

به غروب چشم‌هایم نگاه کنی

و بی‌آنکه حرفی بزنم

همه چیز را بخوانی

عروج

بازگشته‌ام از سفر

سفر از من باز نمی‌گردد*

-----------------------------------------------------------------------------------------------

Beirut-Lebanon

* شمس لنگرودی