فکر کن دنیا وارونه

اپیزود یک:

دنیا را وارونه می‌کنم. آسمون زیر پایم و زمین روی سرم. چه حالی داره روی ابرها راه رفتن؛ سبک و بی‌صدا آن‌طور که هیچ قدمی به گوشی نمی‌رسد که مبادا کسی توقع گذاشتنش را روی تخم چشماش را داشته باشد. گاهی فقط از زمین بر سرم، خاک می‌ریزد و خاک برسرم می‌کند. خاک‌ها را می‌تکانم اما خاکی‌ام. فکر کن...

اپیزود دو:

به دنبال تو می‌گردم؛ این‌بار اما روی ابرها. نمی‌دانم در این وارونه‌ایِ دنیا اگر تو هم وارونه‌ باشی پس باید به دنبالم بگردی؛ نه؟ و حرف دلت را وارونه به زبان بیاری؛ فکر کن...

اپیزود سه:

زیر پایم، ابرها تکان می‌خورند و من هم با آن‌ها. ابرها تکان می‌خورند. به هم برخورد می‌کنند. زمین طوفان می‌شود و بر سرم، خاک می‌ریزد. به دنبال چترم می‌گردم. چتر هم وارونه شده. چتر در دست زمین است. من خاکی، ابرها خیس، گِل می‌شوم. خورشید اما خشکم می‌کند و من می‌شوم یک تندیس گِلی. فکرکن....

اپیزود چهار:

دنیا وارانه شده. تو بر روی ابرها دنبال من می‌گردی. دنیا وارونه شده و پیدایم می‌کنی. دنیا وارونه شده و من نیستم. دنیا وارونه شده و تو عاشق شده ای. دنیا وارونه شده و تو دل به یک تندیس گِلی داده‌ای. دنیا وارونه شده و دیگر هیچ‌ فکری نکن...

پ.ن: این پست بی مخاطب است. لطفا پا تو کفشم نکنید

سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست

خداوند «سه نقطه» را آفرید

من «سکوت» را

و

هیچ‌کس نفهمید

بین این دو جمله

سرشار از ناگفته‌هاست

...

مجسمه

از وقتی به خونه‌ی دلم اسباب‌کشی کردم، فهمیدم، یک کُنج داره که اسمش را گذاشتم «کُنج دلم». اوائل، دلم، نو بود و مثل همه‌ی خونه‌های نو، رنگ‌و لعابی داشت. ما هم گول رنگ و لعابش را خوردیم و این کنج دلمان را کردیم پارکینگ ماشین. گَه گُداری که، دوستی، رفیقی به دلمون سر می‌زد، ماشین‌هاشون را در کنج دلمان پارک می‌کردند که البته اکثرا هم خالی بود این پارکینگ. مدتی که گذشت هرکس به ما می‌رسید می‌گفت: دلت خیلی کوچیکه. منم خسته شدم از این دل‌کوچیکی و کنج دلمو که پارکینگش کرده‌بودم را دو تا صندلی لهستانی گذاشتم و یک میز گرد و روی میز هم دو تا فنجون تا، کسی بیاید و گپی بزنیم. گاهی دوستی می‌آمد، می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و گپی می‌زدیم و بعد هم می‌رفت. مدتی که گذشت درِ کافه را پلمب کردند و منو دادگاهی و یه مدت هم زندانی. از زندان که بیرون آمدم، کافه را به هم ریختم و صندلی‌ها و میز را سوزاندم و یک گلدان گل بزرگ گذاشتم کنج دلم و یک قاب عکس هم به یادگاری زدم به دیوارش. چند روز هنوز نگذشته بود که برگ‌های گلم هم زرد شد و ریخت. گل نور می‌خواست و من فقط به‌ش آب می‌دادم. خشک شد چون کنج دلم پنجره‌ای رو به خورشید نداشت. گلدون خشک شده را برداشتم. کنج دلم خالی شد و من چیزی جز یک مجسمه‌ی قدیمی که خیلی هم دوستش داشتم،‌ بیشتر نداشتم که در کنج دلم بنشانم. حالا در کنج دلم مجسمه‌ای نشسته که از قضا کنج دلش شکسته. منم کنج دلش را چسب زدم تا بیشتر از این نشکنه. حالا کنج دل مجسمه‌م چسب نشسته و کنج دل من مجسمه.

می سل سی می سی سل

بیا هر چی نُت توی دلت مونده که هیچ مطربی از روش نزده آتیش بزنیم و بشینیم دور آتیشی که از گور این -دو- ر- می- بلند می‌شه دستامون را گرم کنیم. قول می‌دهم دستام که گرم شد سازم را روی تو کوک کنم و بداهه بزنم، تو هم قول بده که به ساز من برقصی.

عشق کیلویی چند؟

دختر یک نگاه به فروشنده کرد و یک نگاه به پول‌های تو دستش و پرسید:« ببخشید آقا، عشق کیلویی چند؟» فروشنده با تمسخر نگاهی به پول‌های توی دست دختر کرد و گفت:« دختر‌جون با این پول فقط چند مثقال عشق می‌تونی بخری». دختر که چشم‌هاشو حلقه‌ی اشک گرفته بود دستش را به سمت فروشنده دراز کرد تا به اندازه‌ی پول توی دستش به‌ش عشق بده. فروشنده پول را گرفت و یک ضرب و تقسیم کرد و به دختر گفت:« دو مثقال و نیم با یک پاکت». دختر گفت:« می‌شه بدون پاکت سه مثقال عشق بزاری کف دستم؟»، فروشنده با تعجب به دختر نگاه کرد و گفت:« دستت را بیار جلو» ، بعد به اندازه‌ی سه مثقال، عشق کف دست دختر گذاشت.

دختر که تا آن روز عشق را ندیده بود از خوشحالی کم مونده بود، پرواز کند. از فروشنده تشکر کرد و با عشق کف دستش از فروشگاه بیرون آمد. هوا سرد بود و سوز می‌آمد اما دختر گرمش بود و می‌سوخت و نمی‌دانست این گرما از عشق کف دستش است. همان‌طور که چشمش به عشقش بود آواز می‌خواند و می‌رقصید. آن‌قدر محو عشقش شده‌بود که صدای بوق و ترمز ماشین‌ها را موقع ردشدن از خیابون نمی‌شنید. مردم نگاهش می‌کردند و با ترحم سری تکان می‌دادند و می‌گفتند خدا شفات بده و هیچ‌کس درک نمی‌کرد که بالاخره دختر توانسته بود بعد سال‌ها پول جمع‌کردن چند مثقال عشق بخرد.

باران شدیدی می‌یومد. سرتا پای دختر خیس شده بود. دختر از ترس اینکه عشقش سردش بشه، دستاش را محکم دورش گرفته بود که باران خیسش نکند. احساس می‌کرد عشقش اون گرما را دیگه نداره. دستهایش را نزدیک دهانش برد و شروع به، ها کردنش کرد تا گرمش کنه. اما این هوای سرد، نمی‌گذاشت عشقش، گرمش بشه. دختر شروع به دویدن کرد تا زودتر به خانه برسد و اونو کنار بخاری گرم کند.

چشمش به دستش بود و می‌دوید که یک مرتبه پاش لیز خورد و نقش بر زمین شد و چند متر آن طرف تر عشقش افتاد روی زمین. کِشان کِشان خودش را روی زمین به سمت عشقش کشید تا جمعش کند. اما تا او بش برسد، عابر پیاده‌ای بی هوا پاشو گذاشت روش و رد شد. آخه اون‌قدر این عشق کوچک بود که کسی نمی‌دیدش. دختر که سرتاپایش گِلی شده بود خودش را به عشق له شده‌اش رساند و جمعش کرد و به سمت خانه دوید. در خونه را باز کرد و به سمت بخاری رفت. عشقِ له‌شده‌اش را روی بخاری گذاشت تا گرمش بشه که یک‌مرتبه بوی سوخته‌گی عشقش به دماغش خورد.

با دستای یخ زده‌اش خاکستر عشقشو را جمع‌کرد. عشقش مرده بود و او خاکسترنشین شده بود. از خاکستر عشقش، دستاش، سیاه شده بود و به هر جا که دست می‌زد، سیاه می‌شد. دختر کناره پنجره رفت و با دستای سیاهش پرده‌‌ی سفیدی را کنار زد و هم‌چنان که اشک می‌ریخت به خیابان نگاه می‌کرد. ماشین‌ها در رفت و آمد بودند و باران همچنان از آسمان می‌ریخت. همون موقع تاکسی زردی را دید که دم خانه‌ی همسایه‌ی روبرویی ایستاد و دختر همسایه خندان، از تاکسی پیاده شد و همچنان که تو یک دستش چتر بود و تو دست دیگرش یک پاکت چند کیلویی، پُر از عشق به سمت خانه‌ش می‌رفت....

.

.

.

به بهانه‌ی ولنتاین

Don’t disturb

دستش را روی بوق گذاشته بود و چراغ می‌زد و با سرعت زیادی به من نزدیک می‌شد. از سرعتش حدس زدم که خودشه. فرمان را کشیدم کنار تا رد بشه. نزدیک‌تر که شد فهمیدم درست حدس زدم؛ «گذشته» است. که با سرعت زیادی از جلوی چشمم رد شد.

نفسم بالا نمی‌آمد. زدم کنار و ایستادم. فکرکردم چند ساعتی بیاستم تا «گذشته» از من فاصله بگیرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پشیمان شدم و تصمیم گرفتم با آخرین سرعت به‌ش برسم و ازش عبور کنم. سوار شدم. دنده را یک کردم و راه افتادم. پایم را گذاشتم روی گاز و دنده را سه کردم. توی تمام این مدت که چشمم به جاده بود که پیداش کنم اصلا به آینه نگاه نکردم که مبادا گذشته‌ی دیگری را در پشت سرم ببینم. چند کیلومتری‌اش که رسیدم دیدمش. خودش بود. «گذشته»‌ای که زیاد تکرار‌ شده‌بود و همیشه تصویرش جلوی چشمم بود. هرچه نزدیکتر می‌شدم، تردیدم برای عبور از «گذشته» بیشتر می‌شد. نزدیک‌و نزدیک‌تر می‌شدم. برای عبور از او فقط یک نیش گاز کافی بود. نزدیک‌تر شدم. حالا سینه به سینه‌ش بودم. سرم را به سمتش چرخاندم. چشم در چشم بودیم که پایم را روی گاز گذاشتم و ازش عبور کردم.

در آینه، کوچک و کوچک‌تر شدنش را می‌دیدم. هنوز خیلی دور نشده بودم که کنار جاده، ماشینی را دیدم که چهارچراغ ایستاده بود. سرعتم را کم کردم و زدم کنار تا ببینم به کمک نیاز داره یا نه. پیاده شدم. نزدیک ماشین رفتم. آدمی با یک چهارلیتری که پشت به من ایستاده بود را کنار ماشین دیدم. صدایش کردم. برگشت به طرفم. خدای من چقدر شبیه «گذشته» بود. گیج شده‌بودم. نمی‌دونستم از تکرار «گذشته» چه باید کرد. بمانم یا بروم. در همین شش و بش بودم که یک‌مرتبه «گذشته» با سرعت زیاد در حالی که دستش روی بوق بود و چراغ می‌زد از کنارم گذشت.

اِلانی

خسته شدم از بس آدم برفی ساختم و فرداش جز چند دکمه و یک هویج چیزی برایم نمانده بود.

فریاد

گاهی بد نیست برای هواخوری هم که شده چند لحظه‌ای صدا را از گلو آزاد کنیم تا در هوا بچرخد و تا هر کجا که می‌خواهد بالا رود تا شاید در بین راه گوشی صیدش کند. شاید هم نه. گوش‌ها پنجره‌ها را ببندند و پشت درهاشان را قفل بزنند. صدا بالاتر می‌رود به سقف می‌خورد. سقف ترک برمی‌دارد. صدا ضربه مغزی می‌شود و به کُما می‌رود تا روزی دیگر و هواخوری دیگر و فریادی دیگر....

کجاست بگو

می‌زنم روی ترمز تا ببینم اسم این کوچه چیه... نه اینم نیست. یه نیش گاز می‌دهم و سر کوچه‌ی بعدی می‌ایستم. خوب نگاه می‌کنم... اینم نیست. می‌پیچم سمت راست. اوه... خوردم به بن‌بست. با یک دنده عقب و یک فرمون می‌روم تو کوچه‌ی روبروی بن‌بست. چشمامو تیز می‌کنم تا اسم کوچه را ببینم.... اینم نیست. دنده عقب می‌روم. انگار زیاد رفتم عقب. با یک دنده‌ی یک و یه نیش گاز چند متر می‌آیم جلو.... نه اینم نیست. دورمی‌زنم برمی‌گردم سر کوچه. سمت راستم که بن‌بسته. سمت چپمم بن‌بسته. مستقیم را هم که رفتم و برگشتم. خدایا پس کجاست این کوچه‌ی علی چپ؟

پیشکش

پارو دست می‌گیرم و برف‌های دم در را پارو می‌کنم و جای برف‌ها گل‌برگ‌های پرپر شده‌‌ی گل سرخ می‌ریزم تا قدم‌هاتو به جای گذاشتن روی برف روی گل‌های سرخ بگذاری. در را نیمه باز می‌گذارم تا در این سرمای بهمن‌ماه منتظر باز شدنش نباشی. پله‌ها را فرش قرمز دور طلایی می‌اندازم تا مثل شاهزاده‌ها پا روی زری‌هاش بگذاری و بالا بری. حالا بپیچ سمت راست، به طرف اتاق رو به باغ. صدای قدم‌هاتو می‌شناسم. حتی می‌دونم سی و سه قدم دیگه که برداری پشت در می‌رسی. 31-32- 33. چشماتو ببند و تا نگفتم باز نکن. حالا دستگیره را بچرخون. یک قدم به جلو. 3 ...2 ...1- نوازندگان بنوازنند.... فش‌فشه ها به هوا....جشن و پایکوبی ... چشماتو باز کن....تولدت مبارک عزیزم

... عزیز، جز تو خونه‌ی دلم هیچ جایی را ندارم که بتونم بادکنک و ابرو باد بزنم و شمع روشن کنم و برات تولد بگیرم. حتی نمی‌تونم همین شادی مجازی و رویایی را شب تولدت، یکشنبه شب برپا کنم. زیرا یکشنبه‌ها روزه‌ی سکوتم. حتی نمی تونم هدیه‌ای که دوست دارم را بهت بدم. حتی نمیتونم آرزویی که دوست دارم را برات بکنم. حتی نمی تونم .....بگذریم

پس از انتهایی ترین نقطه‌ی این زندان، جایی که حتی زندان‌بان هم حاضر به قدم گذاشتنش نیست، یک بند انفرادی، پشت همه‌ی آجرهای چیده، با دست خالی، با چشم‌های خیس، با بغض درگلو خیلی آروم که حتی خدا هم نشنوه می‌گویم:

تولد ...

تا صدسالگی.

زنبیل

ته صف بودن

سرنوشت من است

که هیچ زنبیلی هم

نتوانست

تغییرش دهد