پزشک قانونی مرگ را با سیانور تشخیص داد. بعدها وصیت نامهای پیدا کردند که تیترش نوشتهشده بود: «گناه عمر را کوتاه میکند». جملهای که نوزده سال است که در ذهن من حک شده. یک روزی از روزهای خرداد سال 68، برای همیشه به خوابی عمیق رفت.
همان سال دانشجوی ترم شش رشتهی عمران بود. نشنیده بودم کسی در موردش بد بگوید. ولی حرفهای خوب در موردش زیاد شنیده بودم. همیشه ته ریشی داشت و لباس ساده میپوشید؛ مثلا پیراهنی سفید روی شلوار پارچهای. در جمع دوستان و آشنایان بیشتر وقتها سکوت میکرد و همیشه لبخند روی لبش بود. در بیشتر مهمانیها حتی از نوع پارتی که شاید برخلاف عقایدش هم بود شرکت میکرد، گوشهای مینشست و نظارهگر بود. شده بود در جمعی که حتی مشروب میخوردند حضور داشت اما لب نمیزد و البته کسی را هم نهی نمیکرد. از هجده، نوزده سالگی گاهی بین دو ترم به جبهه میرفت. وقتی خانوادش به این حرکتش اعتراض میکردند، میخندید و با شوخی رد میکرد. هیچ وقت از جبهه حرف نمیزد؛ نه خوب نه بد. شاید هم مخاطبی برای حرفهاش پیدا نمیکرد. یا شنوندهای.
وصیتنامهای که بعد از مرگش پیدا کردند، یک وصیتنامهی عادی نبود. کسی مخاطبش نبود جز همهی آنهایی که اسمشان انسان بود. حرف از ارث و میراث نزده بود. نصیحتی نکردهبود. از خودش هم نگفته بود. بیشتر حرفدلهایی بود که باید در بین جملاتش او را پیدا میکردی. بیشتر شبیه نوشتههای امروز من و تو. کمتر کسی آن جملات را میفهمید. زیراکس وصیتنامه دست به دست میگشت. همه در بین جملات دنبال دلیل میگشتند اما کسی جملهای پیدا نمیکرد. آن روزها من 14 ساله بودم. خیلی از حرفهای آدم بزرگها را نمیفهمیدم. بارها از روی وصیتنامه خواندم. جملاتش را خوب میفهمیدم و خیلی حرف برای گفتن داشتم اما مثل همیشه کسی به حرفهای من توجهی نمیکرد. با آن حس و حال بچهگی درگیری شدیدی با اولین جملهی وصیتنامهش«گناه عمر را کوتاه می کند» پیدا کرده بودم. حس میکردم که درگیر عذاب وجدان بوده. یک سردرگمی که هیچ کس نتوانسته درک کند. و به مرور زمان این سردرگمی، آن دانشجوی نمونه را تبدیل به یک بیمار کرده بوده. نمی توانستم حرفم را برای آدم بزرگها اثبات کنم. دقیقا مثل اینروزها.....
حرفهای زیادی پشت سرش میزدند... که مثلا عاشق بوده.... یا از دانشگاه اخراج شده بوده... و هزار حرف کوچه بازاری در همین مایهها. چند سال بعد دو فرضیه برای مرگش فاش شد. یکی از فرضیهها به فرضیهای که در چهاردهسالگی در ذهن من بود خیلی نزدیک بود. فرضیهی اول مرگ سیاسی بود که وارد این بحث نمیشوم. فرضیهی دوم که مدارک بیشتری برایش بدست آمد این بود؛ یکی از شبهایی که در سنگر در کمین دشمن بوده، خوابش برده. ظاهرا خواب میبیند که دشمن حمله کرده. شوک زده، از خواب بیدار میشود و اسلحهش را به طرف همسنگریهایش که فکر میکرده دشمنند میگیرد و آنها را به رگبار می بندد....
روحت شاد که چه خوب جان کلام را گفتی« گناه عمر را کوتاه میکند» اما من میگویم : «گناه عمر انسانهای بیگناه را کوتاه میکند»