بدون شرح

پ.ن: با سلیقه‌ای مخصوص به خودش، کتاب‌ها را لای کاغذ آبی و قرمز مخفی کرده بود و با این شعر روبان‌پیچ؛ هدیه بود از یک دوست خوب. بیش از صد بار این شعر را خوانده‌ام و دوست دارم. کتاب‌ها یک طرف و این شعر یک طرف. خواستم شما را هم در دوست‌داشتن این شعر شریک کنم.همین. عکس بزرگ‌تر این‌جا

رنگ واقعیت

نقاش نیستم

ولی

در تصوراتم خط‌خطی‌های زیبایی می‌کشم

اما

نوبت رنگ کردنش که می‌رسد

از خط می‌زنم بیرون

و

گند می‌زنم به نقاشی‌ام

آخر مداد رنگی‌هایم به«رنگ واقعیت» است

55 روز تا سرشماری

اپیزود I

نه که آخر پائیز سرشماری‌اه

جوجه‌ها به صف نشسته‌اند

تا قصه‌ی پائیز به آخر برسد

کلاغه به خونه‌اش نرسد

اپیزودII

من گرسنه

و جوجه‌های در صف، چشمک‌زنان

یکی را می‌گیرم

به سیخ می‌کشم

اول سینه

بعد ران

همه را به دندان می‌کشم

اپیزود III

هنوز کلاغه به‌ خونش نرسیده

ما نشستیم جوجه‌هامون را می‌شماریم

---------------------------------------------------------------------------

پ.ن: می‌دانم این پست بیشتر به هذیان گویی شبیه شده است ولی اجازه بدهد گه‌گاهی برای دل خودم هذیان بگویم.

ح ... ف

گاهی که باید بیاید

نمی‌آید

گاهی که نباید بیاید

می‌آید؛ پا برهنه

نه، با کسی نیستم

حرف‌ها را می‌گویم

که‌ مانند آدم‌هایند

گاهی که باید بیایند

نمی‌آیند

دنیا وایسا می خوام پیاده شم

دلم برای خودم تنگ می‌شود. موبایلم را بر می‌دارم و شماره‌ی خودم را می‌گیرم. بیزی می‌دهد. اس‌ام اس‌ می‌زنم. « سلام شراره. خوبی؟ چه خبر؟» جواب می‌دهم:« سلام . ای بد نیستم .هیچ » سِنت می‌کنم‌. بعد از چند ثانیه پیام به خودم بر می‌گردد. گویی آدرس گیرنده اشتباه بوده که به خودم برگشت. دلتنگ‌ترمی‌شوم. گوشی تلفن ثابت خانه را بر می‌دارم و به مو‌بایلم زنگ می‌زنم. بعد از سه زنگ جواب می‌دهم. « الو.الو. سلام. سلام. خوبی؟ خوبی؟» قطع می‌کنم. کسی پشت خط دستم می‌اندازد؛ شاید مزاحم. ناراحت می‌شوم. تصمیم می‌گیرم به سراغ خودم بروم. به کجا بروم؟ آدرسش را فراموش کرده‌ام. با هزار زحمت محدوده‌اش را به یاد می‌آورم. می‌روم. از هر کس که می‌پرسم کسی نمی‌شناسدم. نشانی می‌دهم. کسی به یادم نمی‌آوردم. فراموش شده‌ام. از دور، زنی را می‌بینم که کمی به من شبیه است. به خودم می‌گویم « یعنی خودش است؟» نمی شناسمش. نزدیک‌تر می‌شوم. باور نمی‌کنم این مدت که فراموشش کرده بودم اینقدر پیر شده باشد. شک می‌کنم. بیشتر و بیشتر نگاهش می‌کنم. خودش بود. هنوز نشانه‌هایی از شراره درش می‌بینم؛ اخمش، دست چپش، .... ولی چرا اینقدر ضعیف و نحیف؟ چقدر خسته! از خودم بدم می‌آید. احساس عذاب وجدان دارم که چرا این همه مدت فراموشش کردم؟ چرا تنهایش گذاشتم؟ دلتنگ خاطراتم با خودم می‌شوم. دلتنگ آن عقایدی که چه سخت بدستش آوردم. نمی‌دانم چیزی از آنها باقی مانده یا آنها هم همراه با خودم به قعر دره سقوط کرده است؟ دلتنگ آن شر و شور می‌شوم. چه زود فراموش کردم خودم را. دلم برای خودم تنگ می‌شود و نمی دانم از لای کدام خاطره خودم را پیدا کنم.... فراموش شدم، فراموش کردم .

آری، شقایق

وای بر روزی که شقایق تنهایمان بگذارد

محکم بگیریمش

تا شقایق هست زندگی باید کرد؛

حتی با شقایق‌های دربند شیشه

عکس بزرگتر اینجا

سوسک: وبلاگ وبلاگ که می‌گن اینه؟

امشب‌، ساعت 9

با دل‌شوره‌های این روزها

با خفقان این روزها

با استرس ‌این روزها

با نگرانی‌های این روزها

با خاطرات این روزها

کاری نمی‌شود کرد؛ جز یک قرار دسته‌جمعی

امشب، ساعت 9، داخل یک کیسه‌ی سیاه، کنار در...

آن سوی پارتیشن؛ کارمندان خواب

این‌جا یک شرکت فنی مهندسی است. آن‌جا بخش طراحی است. آن زن اسب ندارد. آن‌ها کارمند هستند. من از پشت پارتیشن نگاه‌شان می‌کنم. آن‌ها خواب هستند. آن‌ها طراحان خوبی هستند. آن زن رویاهایش را در خواب می‌بیند. آن‌ها چند دقیقه دیگر بیدار می‌شوند و باز باید در میان سیلی از آی‌سی‌ها، مقاومت‌ها و خازن‌ها دست‌و‌پا بزنند تا روزشان بگذرد. زندگی یعنی همین؛ نوسان بین این نقطه و آن نقطه. آ‌ن‌ها سال‌ها درس خوانده‌اند، سال‌ها کار کرده‌اند تا به این‌ نقطه رسیدند. سی روز که بگذرد، مزد دستش، نه،نه، مزد فکرش را می‌گیرد. مزد فکر او ارزان است. یک ماه که فکر کند به اندازه‌ی یک ساعت مزد بی‌فکرهاست. آن زن یک کارمند است. آن زن اسب ندارد.

عکس بزرگ‌تر اینجاست

حقیقت تلخ است

هیکلش

یک بند انگشت است

سفید با خال‌های قهوه‌ای

مثل زهر‌ مار، تلخ است

در دهان که می‌گذارم

نمی‌جوم

می‌بلعم

تا تلخی‌اش آزارم ندهد

هر چهار ساعت یک‌بار که می خورمش

به یاد حقیقت می‌افتم

که تلخ است مثل زهر ‌مار

حقیقت را هم نباید جوید

تلخی‌اش آزار دهنده است

باید بلعید

تا در درون خودت حل شود

نباید بگذاری کسی چیزی بفهمد

تلخ است

می‌دانم

ولی باید بلعید حقیقت را

...

حقیقت تلخ است

هیچ میوه‌ای ممنوعه نیست

هیچ میوه‌ای ممنوعه نیست

هیچ عشقی هم بی شین و قاف نیست

حتی اگر میوه‌ها ممنوع هم شوند

ولی عشق ممنوع نیست

بازیِ میوه و عشق

مال امروز و دیروز نیست

بازی را، حوا شروع کرد

آدم ادامه داد

میوه ها پیر و چروکیده هم ‌شوند

باز خورده می‌شوند

عشق بی رنگ هم ‌شود

همیشه باقی است

هیچ میوه‌ای ممنوعه نیست

هیچ عشقی هم ممنوعه نیست

پ.ن: به ساعت این دو پست آخرم که نگاه می‌کنم تعجب می‌کنم. این روزهای عید و عید بازیِ فطر برای من،‌تو و او، حکم شب‌های قدر است که تا صبح بیداریم و دعا می‌کنیم. من، تو و او هنوز ماه را ندیده‌ایم. هنوز در شب بیست‌و‌سوم مانده‌ایم. تا شاید خدا ما را ببیند. برای آرامشت دعا می‌کنم؛ برای تو و او. امیدوارم من و تو و او هم یک روز عید داشته باشیم. این‌جا امروز عید نیست.....

عشق و آه

پرسید: «عاشقشی؟»

گفتم: «آره»

«آره» که از دهنم بیرون اومد

«ر» نامردی کرد و« آ»، «ه» را تنها گذاشت و رفت

حالا من موندم و« آه»

قفس

اولش نفس بود

وقتی نقطه‌ی روی «نون» افتاد زمین و شکست

کمر «نون» زیر این فشار شکست و خم شد

کسی درکش نمی‌کرد

آخه زمینی‌ها این حرف را نداشتند

تنها شد

یک آسمونی، دلش براش سوخت

و دو قطره اشک ریخت روی سرش

حالا شده قفس

...

اولش نفس بود

سقوط خاطرات

نه آثار باستانی بود

و نه خانه‌یِ شاهزاده‌ای، رفته از دیار

خانه‌ای در محله‌یِ ارمنی‌نشینِ جلفا بود

سال‌ها بود که از کنارش رد می‌شدم

ولی چشمم نمی‌دیدش

یا می‌دیدم ولی حرفی برای گفتن نداشت

امروز که دل‌گرفته بودم؛ دیدمش

دل‌گیرتر شدم

و به یاد حکایت « یار نو آمد به بازار» افتادم

آن‌روز که نه برجی در شهر بود و نه برج‌نمایی

امن‌ترین آغوش برای صاحبش بوده

و امروز که شهر پُر شده از قارچ‌های عمودی

دیگر به سان خرابه‌ای بیش نیست

می‌دانم، امروز یا فردا با خاک یکسان می‌شود

و چه ارزان خانه‌ی خاطراتمان را می‌فروشیم

از دریچه‌ی دوربین نگاهش می‌کنم

و سقوطش را از چهارچوب خاطرات حس می‌کنم

روزی سقوط خواهیم کرد ....

------------------------------------------

پ.ن: اگر عکس را نمی‌بینی این‌جا کلیک کن.

زیر پوست شهر

شیشه‌هاى ماشین بالا است و کولر، هوای داخل ماشین را خنکِ خنک کرده. هوای بیرون خیلی گرمِ؛ چیزی شبیه جهنم. شرجی و گرم بودن هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. این موقع روز، بیرون رفتن جز خریتِ آدمی هیچ چیز دیگری را ثابت نمی‌کند. در این میان‌ زنی را سوار بر تَرک موتور دیدم. زنی حدوداً 30 ساله، سبزه رو، در حالیکه چادرش را به کمر بسته و جینِ دم‌پا ریش ‌شده‌ای به پا داشت و کفشِ خاک گرفته‌ای که ظاهرا زمانی ورنیِ مشکی بوده همراه با کودکی روی دوشش، با دو پسربچه، با پوستی‌هایی آفتاب خورده، دمپایی به پا، 6 یا 7 ساله که معلوم نبود کدام بزرگترند، همراه با مردی که ظاهرا نقش پدر خانواده را داشت، سوار بر موتوری که نمی‌دانم مدلش چه بود، دیدم. ماشینها بدون توجه، از کنارشان رد میشدند. پشت چراغ قرمز کنارشان ایستادم. قطرات عرق تمام سر و صورتشان را در بر گرفته بود؛ خیس خیس‌. پدر با یک دست، فرمان موتور را گرفته‌بود و با آن یکی دستش، کمر یکی از پسرها را. زن با یک دست، کودکش را بغل کرده‌بود و با دست دیگر یقه‌ی پسر دیگر را گرفته که ظاهرا به زور مادر رویِ موتور نشسته است. هر 5 نفر خیس عرق شده‌اند یکی از پسرها گریه میکند و آب دماغش هم سرازیر شده است. حس بدی بهم دست میدهد و از خودم بدم می‌آید. نمی‌دانم چرا؟ شاید این صحنه‌ها، این عرق ریزان‌ها قسمتی از زندگی مردمان این سرزمین باید باشد ولی نمیدانم چرا از اینکه من در ماشین و یک جای خنک نشسته باشم و آنها زیر آفتاب، عذاب وجدان میگیرم. نگاه من و زن در یک لحظه، به هم دوخته می‌شود؛ نگاهش بد‌جور روی دوشم سنگینی می‌کند. همان موقع، یکی میزند توی سر پسر بچه‌ای که هنوز در حال گریه کردن است. با بوق ماشین پشتی به خودم می‌آیم. کولر را خاموش میکنم و شیشه‌های ماشین رو پایین می‌دهم حتی ضبط را هم خاموش می‌کنم. تا کی؟