سقوط خاطرات

نه آثار باستانی بود

و نه خانه‌یِ شاهزاده‌ای، رفته از دیار

خانه‌ای در محله‌یِ ارمنی‌نشینِ جلفا بود

سال‌ها بود که از کنارش رد می‌شدم

ولی چشمم نمی‌دیدش

یا می‌دیدم ولی حرفی برای گفتن نداشت

امروز که دل‌گرفته بودم؛ دیدمش

دل‌گیرتر شدم

و به یاد حکایت « یار نو آمد به بازار» افتادم

آن‌روز که نه برجی در شهر بود و نه برج‌نمایی

امن‌ترین آغوش برای صاحبش بوده

و امروز که شهر پُر شده از قارچ‌های عمودی

دیگر به سان خرابه‌ای بیش نیست

می‌دانم، امروز یا فردا با خاک یکسان می‌شود

و چه ارزان خانه‌ی خاطراتمان را می‌فروشیم

از دریچه‌ی دوربین نگاهش می‌کنم

و سقوطش را از چهارچوب خاطرات حس می‌کنم

روزی سقوط خواهیم کرد ....

------------------------------------------

پ.ن: اگر عکس را نمی‌بینی این‌جا کلیک کن.

0 comments: