زیر پوست شهر

شیشه‌هاى ماشین بالا است و کولر، هوای داخل ماشین را خنکِ خنک کرده. هوای بیرون خیلی گرمِ؛ چیزی شبیه جهنم. شرجی و گرم بودن هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. این موقع روز، بیرون رفتن جز خریتِ آدمی هیچ چیز دیگری را ثابت نمی‌کند. در این میان‌ زنی را سوار بر تَرک موتور دیدم. زنی حدوداً 30 ساله، سبزه رو، در حالیکه چادرش را به کمر بسته و جینِ دم‌پا ریش ‌شده‌ای به پا داشت و کفشِ خاک گرفته‌ای که ظاهرا زمانی ورنیِ مشکی بوده همراه با کودکی روی دوشش، با دو پسربچه، با پوستی‌هایی آفتاب خورده، دمپایی به پا، 6 یا 7 ساله که معلوم نبود کدام بزرگترند، همراه با مردی که ظاهرا نقش پدر خانواده را داشت، سوار بر موتوری که نمی‌دانم مدلش چه بود، دیدم. ماشینها بدون توجه، از کنارشان رد میشدند. پشت چراغ قرمز کنارشان ایستادم. قطرات عرق تمام سر و صورتشان را در بر گرفته بود؛ خیس خیس‌. پدر با یک دست، فرمان موتور را گرفته‌بود و با آن یکی دستش، کمر یکی از پسرها را. زن با یک دست، کودکش را بغل کرده‌بود و با دست دیگر یقه‌ی پسر دیگر را گرفته که ظاهرا به زور مادر رویِ موتور نشسته است. هر 5 نفر خیس عرق شده‌اند یکی از پسرها گریه میکند و آب دماغش هم سرازیر شده است. حس بدی بهم دست میدهد و از خودم بدم می‌آید. نمی‌دانم چرا؟ شاید این صحنه‌ها، این عرق ریزان‌ها قسمتی از زندگی مردمان این سرزمین باید باشد ولی نمیدانم چرا از اینکه من در ماشین و یک جای خنک نشسته باشم و آنها زیر آفتاب، عذاب وجدان میگیرم. نگاه من و زن در یک لحظه، به هم دوخته می‌شود؛ نگاهش بد‌جور روی دوشم سنگینی می‌کند. همان موقع، یکی میزند توی سر پسر بچه‌ای که هنوز در حال گریه کردن است. با بوق ماشین پشتی به خودم می‌آیم. کولر را خاموش میکنم و شیشه‌های ماشین رو پایین می‌دهم حتی ضبط را هم خاموش می‌کنم. تا کی؟

0 comments: