چشمای آبی

روزکه می شه

به خورشید لبخند می زنم

شب که می شه

به ستاره چشمک می زنم

دریا که برم

به چشمای آبی اش می نگرم

ابر که باشه

بارون بیاد

اشک می ریزم

وقتی تنها می شم

به خودم فکر می کنم

پس کی نوبت من میشه

تا کی باید از لایه میله ها

لبخند بزنم

دیروز دلم تنگ بود

اونقدر که از لابه لای

میله ها بیرون اومد....

ولی جایی برای رفتن نداشت

و

دوباره برگشت سرجاش

زنان محکوم

تقریبا 16 سال پیش ، سال اول دبیرستان یه دوستی داشتم به اسم ایکس که تقریبا تا سال آخر دانشگاه هم با هم بودیم و بعدا به خاطر یه سری مشکلاتی که پیش اومد مجبور شدیم همدیگر را نبینیم. در دوران دانشجویی که بودیم ، سالهایی که همه جوونها یه دوره عاشق شدن را تجربه می کنند و یا فکر می کند عاشق شدند اونم تقریبا ماه به ماه عاشق می شد و هر بار فکر می کرد که این یکی دیگه عشق واقعیه. نمی دونم چرا ولی اون هر بار از یکی خوشش می یومد و توی ذهنش بزرگش می کرد .اون فرد نشون می داد که از ایکسخوشش نمی یاد و یا اصلا تو این باغا نیست .اون سالها همیشه من توی این فکر بودم که چرا ایکس همیشه دچار این توهم میشه و همیشه دلم می خواست یه جورای کمکش کنم و بفهمم واقعیت چیه ..... و من فقط می تونستم آرومش کنم و نمی تونستم دلیلی براش بیارم . یک بار که خیلی ناراحتش بودم مطلب نیلوفر وحشی را براش نوشتم .حالا سالها از این مسئله می گذره و امروز ه روز وقتی به دنیای اطراف و جامعه نگاه می کنم باز این مشکل را به شکلهای دیگه می بینم ولی این بار فکر می کنم می تونم جوابی برای چراهام پیدا کنم. امروز می بینم جوونهایی که عاشق می شوند ولی جرات بیان ندارند .....درسته که همه، خانمها را محکوم می کنند که جرات و شهامت ندارند ولی سخت در اشتباهند .اون زمان من خیلی خوش بین بودم و همیشه باور می کردم که اینها توهمه و ساخته ذهن ایکس ولی امروز باور نمی کنم که پسرک 10 سال پیش واقعا عاشق نشده بود ، اون عاشق می شد ولی ....امروز می بینم عاشقان فراری را .....چه کسی محکوم است ....دختران جوان یا پسران جوان ؟..... دختری جوانی که با تمام احساس آرزوهایش را در پس نگاهی از او مخفی میکند یا پسرکی که از ترس بار مسئولیت نمی دانم یا از ترس زندانی آزادیهایش و یا ..... یک روز لبخند می زند یک روز اخم می کند یک روز چت میکند و یک روز خداحافظ......چرا چرا؟ امروز که من از همه چیز فارغ شده ام امروز که از من سنی گذشته وقتی به اطرافم نگاه می کنم و اشکهای دختران جوان را می بینم و غم پشت این اشکها را ،با خودم می گویم چه باید کرد؟ چرا او دیروز به ایکس گفت نمی دونم دوست داشتن چیه ؟ و ماه بعد می دیدیم که دوست داشتن را با کسی دیگر تجربه کرده و 2 ماه بعد به یاد ایکس می افتاد و دوست داشتن را فهمیده بود. نمی دانم در پس این همه تناقص شخصیتی چه بود؟توی این رفتنها و اومدن ها ضربه اصلی را چه کسی می خوره ؟ آیا اصلا برای اون افراد مهمه ..... ظاهرا خیلی راحته یک روز بگی دوست دارم یک روز بگی اشتباه کردم دوست داشتم و یک روز بگی خداحافظ و ماه بعد بگی به یاد گذشته سلام.کاشکی اونقدر قدرت داشتم که فریاد بزنم و به همه این جوونها بگم واقعیت چیه؟ .......کاشکی

سفرنامه..........اتوبوس تایتانیک

بازم توی یک روز سرد زمستونی برو بچه های پردیسان دلشون تنگ یه اردو شد. یک اردویی که بتونه همه را آپ تو دیت کنه. یه اردویی که بچه ها را به هم نزدیکتر کنه و اونم از نوع زمستونی. طبق معمول همیشه، منم رفتم پیش آقای همتی و پیشنهاد بچه ها را گفتم و اونم مثل همیشه قبول کرد و قرار شد که من برنامه ریزی همه کارها را انجام بدم. با پرس و جو و تحقیق و با کمک بهناز یک تور پیدا کردم که قیمتش هم بد نبود و پس از اوکی گرفتن، قرارداد مربوطه بسته شد که روز 14 بهمن ماه 1384 به پیست اسکی چلگرد بریم .البته ما هیچکدوم اسکی باز نبودیم ولی برف پاروکن های ماهری بودیم.طبق معمول من شروع کردم به ثبت نام از بچه ها .... تقریبا 40 نفر ثبت نام کردند. یک هفته مونده بود به رفتن که یک سری پالس منفی برای نرفتن شروع به دادن شد و من مونده بودم چه بکنم با این امت و خدا کمک کرد و لیدر تور تماس گرفت و گفت که اون تاریخ چون در دهه محرمه مجوز نمی دند و خیلیا خوشحال شدند .البته در این میان بعضیا ناراحت شدند که خیلی مهم نبود. تاریخ اردو از 14بهمن به 28 بهمن ماه افتاد چند روز بعد، بنا به حکم یک فرمان 4 نفر خانم ازخارج از شرکت به تیم ما تحمیل شدند . 28 بهمن ماه 1384 ساعت حرکت 6:00 صبح . از اونجایی که این امت خواب آلوده را من بهتر از خودشون می شناسم به همه گفتم 5:30 اول هزار جریب باشند. پس از تلاش بسیار خودم ساعت 5:45 به اون منطقه رسیدم تقریبا همه بچه ها اومده بودند با شکل و شمایلی غیر از شکل و شمایل داخل شرکت . همه جا تاریک بود ولی می شد بچه ها را تشخیص بدی. در میان بچه ها 4 نفر غریبه بودند که رنگ و بوی ما را نداشتند. یک خانم و سه آقا. قراره ما 4 تا خانم بود که بر اثر یک تغییر ژنتیکی به 3 تا آقا و یک خانم تبدیل شده بودند که ظاهرا و منطقا هیچ ربطی هم به هم نداشتند . بار نگاه ها و چرا های بچه ها روی دوشم سنگینی می کرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. اتوبوس اومد قرار بود ولوو باشه که اونم تغییر ژنتیکی داده بود و به ایران پیما تبدیل شده بود. سوار شدیم همه به غیر از دو نفر اومدند. من حضور و غیاب کردم. به راه افتادیم یک اتوبوس با اسکورت یک 206 که ستاره وشوهرش در اون بودند و تا هوا تاریک بود ستاره دیده می شد و به محض روشن شدن هوا ستاره نا پدید شد .هوا کم کم داشت روشن می شد و حقیقت دیده می شد. رنگها و چهره ها قابل دید شد . هر کسی یه رنگی بود .آزاده ....صورتی . الهام.....قرمز. الهام خودمون مشکی .رضا ....موزی. آقای حریریان...... قهوه ای .پریسا ...... سرخابی. پگاه و سحر ........سفید وسیاه و...... خودم نارنجی وبهناز یک رنگ تازه داشت و مینا.... رنگ لبخند و بقیه بی رنگ .رنگها خواب و ملایم بودند ولی چهار رنگ ذق در این میان دیده می شد که باید برای دیدنشون عینک آفتابی می زدی که چشم زیاد اذیت نشه. سعی کردیم مهره ها را خوب بچنیم به صورت ناخواسته بعضی ها جاهاشون تغییر کرد و بعضی ها با نگاهشون این اعتراض را به من کردند که چرا ولی چاره ای نبود . خانمها ردیفهای آخر نشستند و آقایون جلو. یه عروسک پوو هم در اتوبوس داشتیم. از دست بر قضا همه یادشون رفته بود نوار بیارند و مجبور شدیم یه سری آهنگ از نوع جفنگ که آقای راننده گذاشته بود را تحمل کنیم همه از نوع آبگوشتی بودند آروم آروم موتور بچه ها داشت روشن می شد. شیطونی ها شروع شد. تمام این شیطونی ها بهونه ای بود برای تخلیه . برای اینکه حد اقل یک روز به هیچی فکر نکنیم. هر چند که همه مون دلهای پری داشتیم از این زندگی ولی قرار بر این شد که به پاس اینکه دل رو به برف می زنیم و نه به دریا همه چیو فراموش کنیم و الهام شروع کننده بود و به دنبالش آزاده و پریسا و منم طبق معمول خوانندگیم گل کرده بود و گوشی موبایلم حکم میکرفون شد و احساس می کردم در یک سن 1000 نفره با یه گروه کر می خونم . در این میون راننده گاهی وقتها ضد حال می زد و همون آهنگهای جفنگش را هم خاموش می کرد. که در این موقع تنها راه نجات ام پی تری موبایل من و پریسا و آهنگ ماچ افشین بود. اوج تخلیه زمانی بود که راننده آهنگ دی جی مریم را گذاشت و دیگه کم مونده بود اتوبوس پرواز کنه. در این میان گاه مورد حمله نگاه های بس غریبانه 4 بیگانه قرار می گرفتیم که خیلی دلشون می خواست ما اونها را تحویل بگیریم ولی دریغ و دریغ که این تکه های پازل در ابعاد و سایز پازل ما نبودند. گاهی وقت ها هم رضا چون پشت سر اونها نشسته بود اخباری از آنها می داد که خیلی خوشایند نبود و گه گاهی هم مورد تهدید قرار می گرفتیم ولی با این حال کسی نمی تونست ما را از میدون به در کنه. در بین راه بودیم که متوجه شدیم از اسکورت 206 خبری نیست که خودش یه سفر نامه جدا گانه می خواد که اصلا دیگه دلم نمی خواد مورد باز خواست آقای همتی قرار بگیرم و بهتره که سکوت کنم. ساعت 8 به پارک تیران رسیدیم برای صرف صبحانه و دستشویی پیاده شدیم. بدون چایی صبحانه میل شد و دوباره به رفتن ادامه دادیم در بین راه یه موجود چاق خپل به ما پیوست. من باورم نمی شد که اینقدر خاطر خواه داشته باشه و اون کسی نبود جز آقا یا خانم تیوپ. ظاهرا رسم بر اینه که هر کی می ره برف بازی حتما باید یک دور هم تیوپ سوار بشه . من که طرفش نرفتم ولی اونایی که رفتند می گفتند خیلی باحاله..... تقریبا ساعت 10به ایست بازرسی رسیدیم .آقایی با لهجه خفن همون منطقه، سوار اتوبوس شد وکلی ما را نصیحت کرد ولی کو گوش شنوا. آخه ما دیگه از این حرفها گوشامون پر شده . کاشکی یکی می یومد و یه حرف تازه می زد. آخه جماعت چقدر تکرار چقدر.........هوا خیلی سرد بود همه تقریبا خودشون را ایزو گام کردند و صورتها را با یک لایه کرم ضد آفتاب آسقالت . طبق معمول که هر جایی می ریم باید حال آزاده یه جورای گرفته بشه..... دستکشهاش گم شد وبرف بازی بدون دستکش یعنی فاجعه ولی از اونجایی که هیچ چیزی آزاده را از پا نمی اندازه محکم و راسخ قدم برداشت. در ابتدا همه خیلی با ادب قدم بر می داشتند. تا اینکه به یک منطقه تقریبا خلوت رسیدیم اولین گوله برف که توی سرم من و رضا خورد از طرف آقای حریریان بود و اون شروع جنگ بود. برف بازی شروع شد به طرز فجیع . رضا و آزاده طبق معمول ثبت خاطرات می کردند. چند تا برف بد جور خوردم یکی از رضا و بقیه از شوهر بهناز و گه گاهی شوهر پریسا که همچون آدم آهنی حمله می کرد . همه به فرماندهی من چند باری به آقای حریریان حمله های بد جور کردند و او همچون اسب فرار می کرد و یک بار....بهتره نگم..... خلاصه رسم مهمون نوازی را به جا آوردیم. گه گاهی از بالای کوه تیوپی از آدم به سمت پایین پرتاب می شد و بدون ترمز و با سرعت زیادی به پایین می افتادند. دستامون یخ زده بود و پاهامون بی حس و چند ثانیه یکبار صدای پریسا به گوش می رسید که می گفت :علیییییی. بعد از دو ساعت برف بازی خودمون را به مکانی که بخاری بود رسوندیم .یه لیوان چایی داغ به اندازه تموم دنیا اونجا ارزش داشت. بادهای شدیدی شروع به وزیدن کرد تقریبا می شد بگی کوران شد و ما که باید خودمون را از بالای کوه به پایین می رسوندیم خیلی وحشتناک بود . اگر در جهت باد حرکت می کردیم مجبور بودیم همراه باد پرواز کنیم و اگر بر خلاف جهت باد می رفتیم باید مدل خرچنگی می رفتیم .خیلی سخت بود ولی خودمون را با چند بار زمین خوردن به پایین رسوندیم. یک سری اسکیمو یخ زده با صورتهای سوخته و لباسهای خیس در اتوبوس دیده می شد. پس از چند دقیقه اتوبوس به راه افتاد. البته قرار نبود ظهر برگردیم ولی به دلیل کوران مجبور شدیم فرار کنیم و طبق معمول فرار از مشکلات .چند متری اتوبوس بیشتر نرفته بود که به علت یخ زدگی زمین لیز خورد و کمی به سمت چپ منحرف شد و در زاویه 45 درجه از زمین به گل نشست و ما که یک پا در هوا و یک پا در زمین داشتیم یک نفر یک نفر پیاده شدیم که اتوبوس بیشتر توی گل نره. یه لحظه به یاد کشتی تایتانیک افتادم و شاید این اتوبوس تایتانیک بود بدون لئوناردو دی کاپریو و کیت وینسلت و شاید هم بودند و من خبر نداشتم در هر حال اتوبوس ما عرشه نداشت که کسی پرواز عشق کنه .....سرمای وحشتناکی بود مخصوصا برای ما که سر تا پا خیس بودیم. تقریبا 1 ساعتی اونجا علاف شدیم هر کس به گوشه ای خزید .یکی با موبایلش حرف می زد یکی شکار لحظه ها می کرد و یکی شکار آدم و..... بگذریم. ما منتظر تریلی بودیم که بیاد و اتوبوس را در بیاره. تنها راه نجات ظاهرا همین بود و اگه نمی یومد ما حتما یخ می زدیم . شده بود که توی زندگیم که با دیدن بعضی افراد خوشحال بشم ولی نه اینقدر که وقتی تریلی را دیدم ...خلاصه به هر جوری بود ما از آب و گل در اومدیم و چون اون منطقه گلی بود ما با کفشهایی مملو از گل به اتوبوس وارد شدیم ...برگ سبزی بود تحفه درویش برای جناب راننده که کمی دقتش را بیشتر کنه. انرژی ها تموم شده بود و جو بدی شد.انگار که از مراسم خاکسپاری بر می گشتیم و شاید هم این چنین بود ..... ما درون سیاه خود را به زیر برفهای سفید مدفون کرده بودیم . از اونجایی که آقایون پردیسان اصلا تلاشی برای بهتر شدن جو نمی کردند باز ما خانمها دست به دست هم دادیم و پس از چند دقیقه محیط رفرش شد. دوباره به پارک تیران رسیدیم خسته و بی حوصله ناهار توپی به یاد ساندویچ های کالباس داخل سینما میل کردیم و باز به راه افتادیم در بین راه در پارک نجف آباد میوه و لبو های مامان الهام را خوردیم. همه مون می دونستیم که نیم ساعت دیگه سفر تموم میشه ولی هنوز کاملا تخلیه نشده بودیم براثر یه عملیات گردشی آزاده تونست توی کیفش نوار آزادی منصور را پیدا کنه و در پشت اتوبوس هم دستکش هاشو و آزادی و فراری منصور و دیگه واویلا...........اون چهار نفر تغییر ژنتیک داده شده غیر پردیسانی پس از اینکه موفق نشدند به تیم ما راه پیدا کنند موفق شدند با شاگردان لیدر تور و راننده ارتباط برقرار کنند وتشکیل یک تیم دهند. از اونجایی که دیگه کم کم به دقایق 90 می رسیدیم و وقت اضافی وجود نداشت و همه در تلاش برای برنده شده بودند و تیم مقابل می خواست یه جورای خودشون را نشون بدند و حال ما را بگیرند ما متحد شدیم و گل گلدون شد شعار ما ...... تلاششون بی فایده بود. در دقایق آخری جنگ بودیم که الهام با گفتن جمله: به افتخار بچه های با کلاس پردیسان سوت پایان مسابقه را کشید و یک هیچ به نفع بچه های پردیسان.

هستی ولی نیستی

هستی ولی نیستی که ببینی دارم تو خودم گریه می کنم

هستی ولی نیستی ببینی که همه دنبال حق گم شده شون از من اند

هستی ولی نیستی که ببینی پرده ها پاره شده و حنجره ها بریده

هستی ولی نیستی که ببینی همه فروشندگان خوبی شده اند

هستی ولی نیستی که ببینی حق گرفتنی شده نه دادنی

هستی ونیستی که ببینی احترام در بند یک تعریفه

هستی و نیستی که ببینی چقدررررررررررررررررتنهام

بدون شرح

در وبلاگ شمعدانی قدم می زدم که این عکس چشمم را گرفت .نظر شما مهمه

بدون شرح

بدون شرح

و باز هم شاهکاری دیگر از نیک آهنگ کوثر

دیوونگی

این متن را پریسا دوست عزیزم از کانادا برام ایمیل کرده بود خوشم اومد گذاشتم اینجا شما هم بخونید. روزی عشق و دیوونگی و محبت و فوضولی داشتند قایم موشک بازی می کردند.نوبت به دیوونگی رسید. دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود .فوضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ پنهان شده . دیوونگی را خبر کرد. دیوونگی یه خاره بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد. صدای ناله عشق بلند شد. وقتی همه به سراغش رفتند دیدند که چشمای عشق کور شده. دیوونگی که خودش را مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کنه. از اون روز به بعد وقتی که عشق بره سراغ کسی دیوونگی هم همراهشه

جوونیه مرده

نمی دونم چرا وقتی این عکس را در سایت فوتوسیگ دیدم بی اختیار دلم خواست مطالبی بنویسم. هر چند صاحب این عکس را نمی شناسم ولی احساس کردم خیلی نگاهش با من حرف داره. بی اختیار به فکر افراد دور و برم افتادم و باز مثل همیشه چرا ....چرا بعضی از عزیزانم یا بهتره کلی بگم چرا اکثر ایرانی ها نمی تونند جوونیشون را حفظ کنند و یا حداقل اینکه چرا نمی تونند خوب زندگی کننند. چرا؟مگه آدم چند بار به دنیا میاد و چند سال عمر می کنه. به نظر من لازمه خوب زندگی کردن خوب فکر کردنه البته ناگفته نمونه که واقعیت اینه که باید پول هم باشه نه خیلی زیاد چون زیادش هم تجربه نشون داده یه مشکلات دیگه ای را پیش میاره . متاسفانه اکثر آدمهای پول دار دور و بر من مشکلشون اینه که نمی تونند از پولشون لذت ببرند بگذریم..... به نظر من خوب زندگی کردن چند تا اصل داره که باید رعایت کرد اول: خوب فکر کنی یعنی بتونی مثبت باشی و مثبت فکر کنی تا نیروی مثبت تولید کنی . دوم : بتونی اول خودت را دوست داشته باشی و بعد مردم را. سوم : بتونی نقاط آرامش زندگیت را پیدا کنی واونا را حس وتقویت کنی . چهارم : لذت بردن از هر چیز و شرایط را یاد بگیری . پنجم: حسود نباشی. ششم :به تصمیمیات و کارهایی که توی زندگی انجام میدی معتقد باشی و افسوس نخوری. هفتم : تغذیه خوب داشته باشی .هشتم : بتونی لبخند بزنی و از ته دل بخندی. نهم: خودت باشی. دهم : یادبگیری چرا باید سفر کنی و ....... خیلی دیگه که کمتر کسی اینا را قبول داره و اون اینه : ازدواج نکنی و اگه بر اثر یه اشتباه ازدواج کردی بچه دار نشی. شرمندم ولی این تزه منه

موضوع ادبیات

در وبلاگ 4 دیواری خوندم خوشم اومد گفتم شما هم بخونید نظر بدید.

پاول والری: موضوع ادبیات همیشه این­ها بوده است:

«تو كسی را که دوست نمی­داری، دوست می­داری

تو كسی را که دوست می­داری، دوست نمی­داری

تو آن­گونه كه خیال می­كنی هستی، نیستی تو آن گونه هستی كه خیال می­كنی نیست

بدون شرح

مد امروز

چند روزی است که در خیابانهای شهر ماشینهای آخرین مدلی را می بینم که بر روی شیشه عقب ماشین با رنگ سفید جملاتی چون یا حسین، حسین شهید، یا ابوالفضل و.... نوشته شده و گاهی با رنگ قرمز قطره های خون بر روی آن ریخته شده. رانندگان این ماشینها هم کسانی نیستند جز یک سری جوون خوش تیپ با لباسهای مشکی مارک دار و موهای سیخ سیخ خروسی و ریشهایی چون یک خط ممتد که به تازگی مد شده به همراه عینک آفتابی که به تازگی شبها هم بر چشم دارند. از کنار این ماشینها که رد میشی صدای موزیکی می شنوی که به تازگی مد شده یه خواننده پاپ داخل کشور که با ریتم برای امام حسین خونده .....و این شده مد دهه عاشورا.که البته این مد ده روز بیشتر طول نمیکشه و چیز جدیدی مد میشه....حالا اینکه واقعا طبق چه اصولی انجام میشه یا اینکه از بی اصولی به اصول رسیدند.نمی دونم ولی فقط اینا میدونم که هر چی به جلو میریم مغز این جوونها کوچیک کوچیک تر میشه و آرزوهاشون بزرگ بزرکتر و تلاش برای رسیدن به آرزوهاشون کمتر و کمتر

شیرینی دانمارکی

در وبلاگ آقای نیک آهنگ کوثر دیدم . جالب بود گفتم شما هم ببینید که در بقیه وبلاگها چی میگذره

ولنتین................................................valentine

آدم گاهی وقتا بینه زمین و هوا گیر میکنه.هوا درسته یا زمین.اینجوری که از ویترین مغازه ها پیداست چند روزه دیگه به والنتین یا روز جهانی عشق نمونده.البته چند ساله پیش این چیزا نبود تازه گی این روزا مد شده.البته نه اینکه من مخالف باشم نه ولی یه جورای وقتی میبینم توی خیابون بعضی ها که ه را از ن تشخیص نمی دند ژست اون ور آبی می گیرند که انگار هفت نسلشون اونوری بوده خیلی خوشم نمی یاد. من بدم نمی یاد آدم یه روز در سال حداقل جرات کنه یا فرصت به اونی که دوستش داره بگه دوست دارم ولی اینکه با این روش که ندونه چرا همه چی قرمزه یا چرا شکلات یا رز قرمز یا ولنتین مقدس کی بوده خیلی زوره.........برای همین آدم میمونه بینه زمین و هوا هر چند که جواب این چرا برای بعضی از ها اصلا مهم نیست