دیوونگی

این متن را پریسا دوست عزیزم از کانادا برام ایمیل کرده بود خوشم اومد گذاشتم اینجا شما هم بخونید. روزی عشق و دیوونگی و محبت و فوضولی داشتند قایم موشک بازی می کردند.نوبت به دیوونگی رسید. دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود .فوضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ پنهان شده . دیوونگی را خبر کرد. دیوونگی یه خاره بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد. صدای ناله عشق بلند شد. وقتی همه به سراغش رفتند دیدند که چشمای عشق کور شده. دیوونگی که خودش را مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کنه. از اون روز به بعد وقتی که عشق بره سراغ کسی دیوونگی هم همراهشه

2 comments:

من که نفهمیدم نقش محبت این وسط چی بود

به نام خدا
سلام
ماهممون بازيگريم