بازم توی یک روز سرد زمستونی برو بچه های پردیسان دلشون تنگ یه اردو شد. یک اردویی که بتونه همه را آپ تو دیت کنه. یه اردویی که بچه ها را به هم نزدیکتر کنه و اونم از نوع زمستونی. طبق معمول همیشه، منم رفتم پیش آقای همتی و پیشنهاد بچه ها را گفتم و اونم مثل همیشه قبول کرد و قرار شد که من برنامه ریزی همه کارها را انجام بدم. با پرس و جو و تحقیق و با کمک بهناز یک تور پیدا کردم که قیمتش هم بد نبود و پس از اوکی گرفتن، قرارداد مربوطه بسته شد که روز 14 بهمن ماه 1384 به پیست اسکی چلگرد بریم .البته ما هیچکدوم اسکی باز نبودیم ولی برف پاروکن های ماهری بودیم.طبق معمول من شروع کردم به ثبت نام از بچه ها .... تقریبا 40 نفر ثبت نام کردند. یک هفته مونده بود به رفتن که یک سری پالس منفی برای نرفتن شروع به دادن شد و من مونده بودم چه بکنم با این امت و خدا کمک کرد و لیدر تور تماس گرفت و گفت که اون تاریخ چون در دهه محرمه مجوز نمی دند و خیلیا خوشحال شدند .البته در این میان بعضیا ناراحت شدند که خیلی مهم نبود. تاریخ اردو از 14بهمن به 28 بهمن ماه افتاد چند روز بعد، بنا به حکم یک فرمان 4 نفر خانم ازخارج از شرکت به تیم ما تحمیل شدند . 28 بهمن ماه 1384 ساعت حرکت 6:00 صبح .
از اونجایی که این امت خواب آلوده را من بهتر از خودشون می شناسم به همه گفتم 5:30 اول هزار جریب باشند. پس از تلاش بسیار خودم ساعت 5:45 به اون منطقه رسیدم تقریبا همه بچه ها اومده بودند با شکل و شمایلی غیر از شکل و شمایل داخل شرکت . همه جا تاریک بود ولی می شد بچه ها را تشخیص بدی. در میان بچه ها 4 نفر غریبه بودند که رنگ و بوی ما را نداشتند. یک خانم و سه آقا. قراره ما 4 تا خانم بود که بر اثر یک تغییر ژنتیکی به 3 تا آقا و یک خانم تبدیل شده بودند که ظاهرا و منطقا هیچ ربطی هم به هم نداشتند . بار نگاه ها و چرا های بچه ها روی دوشم سنگینی می کرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. اتوبوس اومد قرار بود ولوو باشه که اونم تغییر ژنتیکی داده بود و به ایران پیما تبدیل شده بود. سوار شدیم همه به غیر از دو نفر اومدند. من حضور و غیاب کردم. به راه افتادیم یک اتوبوس با اسکورت یک 206 که ستاره وشوهرش در اون بودند و تا هوا تاریک بود ستاره دیده می شد و به محض روشن شدن هوا ستاره نا پدید شد .هوا کم کم داشت روشن می شد و حقیقت دیده می شد. رنگها و چهره ها قابل دید شد . هر کسی یه رنگی بود .آزاده ....صورتی . الهام.....قرمز. الهام خودمون مشکی .رضا ....موزی. آقای حریریان...... قهوه ای .پریسا ...... سرخابی. پگاه و سحر ........سفید وسیاه و...... خودم نارنجی وبهناز یک رنگ تازه داشت و مینا.... رنگ لبخند و بقیه بی رنگ .رنگها خواب و ملایم بودند ولی چهار رنگ ذق در این میان دیده می شد که باید برای دیدنشون عینک آفتابی می زدی که چشم زیاد اذیت نشه. سعی کردیم مهره ها را خوب بچنیم به صورت ناخواسته بعضی ها جاهاشون تغییر کرد و بعضی ها با نگاهشون این اعتراض را به من کردند که چرا ولی چاره ای نبود . خانمها ردیفهای آخر نشستند و آقایون جلو. یه عروسک پوو هم در اتوبوس داشتیم. از دست بر قضا همه یادشون رفته بود نوار بیارند و مجبور شدیم یه سری آهنگ از نوع جفنگ که آقای راننده گذاشته بود را تحمل کنیم همه از نوع آبگوشتی بودند آروم آروم موتور بچه ها داشت روشن می شد. شیطونی ها شروع شد. تمام این شیطونی ها بهونه ای بود برای تخلیه . برای اینکه حد اقل یک روز به هیچی فکر نکنیم. هر چند که همه مون دلهای پری داشتیم از این زندگی ولی قرار بر این شد که به پاس اینکه دل رو به برف می زنیم و نه به دریا همه چیو فراموش کنیم و الهام شروع کننده بود و به دنبالش آزاده و پریسا و منم طبق معمول خوانندگیم گل کرده بود و گوشی موبایلم حکم میکرفون شد و احساس می کردم در یک سن 1000 نفره با یه گروه کر می خونم . در این میون راننده گاهی وقتها ضد حال می زد و همون آهنگهای جفنگش را هم خاموش می کرد. که در این موقع تنها راه نجات ام پی تری موبایل من و پریسا و آهنگ ماچ افشین بود. اوج تخلیه زمانی بود که راننده آهنگ دی جی مریم را گذاشت و دیگه کم مونده بود اتوبوس پرواز کنه. در این میان گاه مورد حمله نگاه های بس غریبانه 4 بیگانه قرار می گرفتیم که خیلی دلشون می خواست ما اونها را تحویل بگیریم ولی دریغ و دریغ که این تکه های پازل در ابعاد و سایز پازل ما نبودند. گاهی وقت ها هم رضا چون پشت سر اونها نشسته بود اخباری از آنها می داد که خیلی خوشایند نبود و گه گاهی هم مورد تهدید قرار می گرفتیم ولی با این حال کسی نمی تونست ما را از میدون به در کنه. در بین راه بودیم که متوجه شدیم از اسکورت 206 خبری نیست که خودش یه سفر نامه جدا گانه می خواد که اصلا دیگه دلم نمی خواد مورد باز خواست آقای همتی قرار بگیرم و بهتره که سکوت کنم. ساعت 8 به پارک تیران رسیدیم برای صرف صبحانه و دستشویی پیاده شدیم. بدون چایی صبحانه میل شد و دوباره به رفتن ادامه دادیم در بین راه یه موجود چاق خپل به ما پیوست. من باورم نمی شد که اینقدر خاطر خواه داشته باشه و اون کسی نبود جز آقا یا خانم تیوپ. ظاهرا رسم بر اینه که هر کی می ره برف بازی حتما باید یک دور هم تیوپ سوار بشه . من که طرفش نرفتم ولی اونایی که رفتند می گفتند خیلی باحاله..... تقریبا ساعت 10به ایست بازرسی رسیدیم .آقایی با لهجه خفن همون منطقه، سوار اتوبوس شد وکلی ما را نصیحت کرد ولی کو گوش شنوا. آخه ما دیگه از این حرفها گوشامون پر شده . کاشکی یکی می یومد و یه حرف تازه می زد. آخه جماعت چقدر تکرار چقدر.........هوا خیلی سرد بود همه تقریبا خودشون را ایزو گام کردند و صورتها را با یک لایه کرم ضد آفتاب آسقالت . طبق معمول که هر جایی می ریم باید حال آزاده یه جورای گرفته بشه..... دستکشهاش گم شد وبرف بازی بدون دستکش یعنی فاجعه ولی از اونجایی که هیچ چیزی آزاده را از پا نمی اندازه محکم و راسخ قدم برداشت. در ابتدا همه خیلی با ادب قدم بر می داشتند. تا اینکه به یک منطقه تقریبا خلوت رسیدیم اولین گوله برف که توی سرم من و رضا خورد از طرف آقای حریریان بود و اون شروع جنگ بود. برف بازی شروع شد به طرز فجیع . رضا و آزاده طبق معمول ثبت خاطرات می کردند. چند تا برف بد جور خوردم یکی از رضا و بقیه از شوهر بهناز و گه گاهی شوهر پریسا که همچون آدم آهنی حمله می کرد . همه به فرماندهی من چند باری به آقای حریریان حمله های بد جور کردند و او همچون اسب فرار می کرد و یک بار....بهتره نگم..... خلاصه رسم مهمون نوازی را به جا آوردیم. گه گاهی از بالای کوه تیوپی از آدم به سمت پایین پرتاب می شد و بدون ترمز و با سرعت زیادی به پایین می افتادند. دستامون یخ زده بود و پاهامون بی حس و چند ثانیه یکبار صدای پریسا به گوش می رسید که می گفت :علیییییی. بعد از دو ساعت برف بازی خودمون را به مکانی که بخاری بود رسوندیم .یه لیوان چایی داغ به اندازه تموم دنیا اونجا ارزش داشت. بادهای شدیدی شروع به وزیدن کرد تقریبا می شد بگی کوران شد و ما که باید خودمون را از بالای کوه به پایین می رسوندیم خیلی وحشتناک بود . اگر در جهت باد حرکت می کردیم مجبور بودیم همراه باد پرواز کنیم و اگر بر خلاف جهت باد می رفتیم باید مدل خرچنگی می رفتیم .خیلی سخت بود ولی خودمون را با چند بار زمین خوردن به پایین رسوندیم. یک سری اسکیمو یخ زده با صورتهای سوخته و لباسهای خیس در اتوبوس دیده می شد. پس از چند دقیقه اتوبوس به راه افتاد. البته قرار نبود ظهر برگردیم ولی به دلیل کوران مجبور شدیم فرار کنیم و طبق معمول فرار از مشکلات .چند متری اتوبوس بیشتر نرفته بود که به علت یخ زدگی زمین لیز خورد و کمی به سمت چپ منحرف شد و در زاویه 45 درجه از زمین به گل نشست و ما که یک پا در هوا و یک پا در زمین داشتیم یک نفر یک نفر پیاده شدیم که اتوبوس بیشتر توی گل نره. یه لحظه به یاد کشتی تایتانیک افتادم و شاید این اتوبوس تایتانیک بود بدون لئوناردو دی کاپریو و کیت وینسلت و شاید هم بودند و من خبر نداشتم در هر حال اتوبوس ما عرشه نداشت که کسی پرواز عشق کنه .....سرمای وحشتناکی بود مخصوصا برای ما که سر تا پا خیس بودیم. تقریبا 1 ساعتی اونجا علاف شدیم هر کس به گوشه ای خزید .یکی با موبایلش حرف می زد یکی شکار لحظه ها می کرد و یکی شکار آدم و..... بگذریم. ما منتظر تریلی بودیم که بیاد و اتوبوس را در بیاره. تنها راه نجات ظاهرا همین بود و اگه نمی یومد ما حتما یخ می زدیم . شده بود که توی زندگیم که با دیدن بعضی افراد خوشحال بشم ولی نه اینقدر که وقتی تریلی را دیدم ...خلاصه به هر جوری بود ما از آب و گل در اومدیم و چون اون منطقه گلی بود ما با کفشهایی مملو از گل به اتوبوس وارد شدیم ...برگ سبزی بود تحفه درویش برای جناب راننده که کمی دقتش را بیشتر کنه. انرژی ها تموم شده بود و جو بدی شد.انگار که از مراسم خاکسپاری بر می گشتیم و شاید هم این چنین بود ..... ما درون سیاه خود را به زیر برفهای سفید مدفون کرده بودیم . از اونجایی که آقایون پردیسان اصلا تلاشی برای بهتر شدن جو نمی کردند باز ما خانمها دست به دست هم دادیم و پس از چند دقیقه محیط رفرش شد. دوباره به پارک تیران رسیدیم خسته و بی حوصله ناهار توپی به یاد ساندویچ های کالباس داخل سینما میل کردیم و باز به راه افتادیم در بین راه در پارک نجف آباد میوه و لبو های مامان الهام را خوردیم. همه مون می دونستیم که نیم ساعت دیگه سفر تموم میشه ولی هنوز کاملا تخلیه نشده بودیم براثر یه عملیات گردشی آزاده تونست توی کیفش نوار آزادی منصور را پیدا کنه و در پشت اتوبوس هم دستکش هاشو و آزادی و فراری منصور و دیگه واویلا...........اون چهار نفر تغییر ژنتیک داده شده غیر پردیسانی پس از اینکه موفق نشدند به تیم ما راه پیدا کنند موفق شدند با شاگردان لیدر تور و راننده ارتباط برقرار کنند وتشکیل یک تیم دهند. از اونجایی که دیگه کم کم به دقایق 90 می رسیدیم و وقت اضافی وجود نداشت و همه در تلاش برای برنده شده بودند و تیم مقابل می خواست یه جورای خودشون را نشون بدند و حال ما را بگیرند ما متحد شدیم و گل گلدون شد شعار ما ...... تلاششون بی فایده بود. در دقایق آخری جنگ بودیم که الهام با گفتن جمله: به افتخار بچه های با کلاس پردیسان سوت پایان مسابقه را کشید و یک هیچ به نفع بچه های پردیسان.
6 comments:
قسمت تانگو جالب بود
با سلام
سفرنامهتون رو خوندم. يه خاطرهاي داشتم زنده شد
موفق باشي
به ما هم سر بزن
به نام خدا
سلام
احسنت به اين همت عالي هم براي سفر تفريحي هم براي نوشتن مطلب به اين بلندي
خيلي جالب بود
بسیار مطلبتون هسته ای بود
BEHNAZ
........... مرمر
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن.
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"این؛ منصفانه نیست!
چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
مگه یادت نیست؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
این عادلانه نیست!
من خیلی شاکیم!"
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
"یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
سنگ پاسخ داد:
"آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
پس بهش گفتم :
"هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."
آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:"خوش اومدی"
و از خودمون بپرسیم :
"این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"
it is much colder here in Canada but I miss the mountains of Iran
Post a Comment