چشمای آبی

روزکه می شه

به خورشید لبخند می زنم

شب که می شه

به ستاره چشمک می زنم

دریا که برم

به چشمای آبی اش می نگرم

ابر که باشه

بارون بیاد

اشک می ریزم

وقتی تنها می شم

به خودم فکر می کنم

پس کی نوبت من میشه

تا کی باید از لایه میله ها

لبخند بزنم

دیروز دلم تنگ بود

اونقدر که از لابه لای

میله ها بیرون اومد....

ولی جایی برای رفتن نداشت

و

دوباره برگشت سرجاش

1 comments:

به نام خدا
سلام
قفس بشكن كه بيزارم از آب و دانه در زندان
غم آزدگي دارم به تن دلبستگي تا كي؟