مرگ سوسک‌ها

چاه‌های فاضلاب را سم می‌زنند. سوسک‌های بی‌ جان، از سوراخ‌های درِ چدنیِ چاه فرار می‌کنند. انگار که مَستند. بعضی نیمه‌ی راه می‌میرند و تعدادی به گوشه‌ای پناه می‌برند؛ دیر یا زود آن‌ها هم می‌میرند. آسفالت خیابان پُر شده از اجساد سوسک‌ها. مردم در رفت‌و‌آمدند بی آن‌که ببینند زیر پایشان جان‌داری جان داده. نمی‌بینند. مدت‌هاست که هیچ جان‌داری را که در حال جان ‌دادن‌ است را نمی‌بینند حالا چه برسد به سوسکَک‌ها. به اجساد نگاه می‌کنم، دلم می‌گیرد. این‌روزها حتی فاضلاب هم جای امنی نیست؛ بیرونش که باشی دمپایی و جارو بر سرت می‌کوبند و درونش، سم‌پاشی‌ات می‌کنند.

عروسک بازی نرم

یادم هست هر سال، دهه‌ی فجر یک نمایش عروسکی، شبیه خیمه‌شب‌بازی پخش می‌کردند (شاید هنوز هم پخش می‌شود، نمی‌دانم) که در آن، عروسک‌هایی شبیه شخصیت‌های سیاسی به‌ وسیله‌ی نخ‌هایی (البته بیشتر شبیه طناب بود تا نخ) که به دست‌وپایشان وصل بود و سرِ نخ در دست کسی که دست‌کش سفید بدست داشت و کلاهی با راه‌های سفیدوقرمز و نقاب کلاه آبی با ستاره‌های سفید، بر سر داشت، حرکتشان می‌داد و افرادی هم از پشت صحنه به جای‌ عروسک‌ها حرف می‌زدند. یادم هست یک جایی از نمایش صدای هیاهوی مردم که بیشتر شبیه اعتراض بود به گوش می‌رسید و بعد مشت‌های گره ‌شده‌ای را نشان می‌داد نه از نوع عروسک بل‌که از جنس انسان.

چهارشنبه شب وقتی قسمت اول سریال آن سه نفر را به پیشنهاد الهام دیدم، ناخداگاه به یاد خیمه‌شب‌بازی دهه‌ی‌فجر افتادم. با این تفاوت که این‌بار عروسک‌ها از جنس انسان و نخ‌ها، نامرئی بودند و صدای اعتراضی هم به گوش نمی‌رسید ولی اگر خوب نگاه می کردی فرد نامرئی را با دست‌کش سیاه بالای آن یخچال‌( یخچال کنار مبل راحتی!!!!) که کنار آن گل لیندا مصنوعی (همان که می‌گویند پافیلی) بود می‌دیدی که اتفاقا کلاه هم بر سر داشت ولی نه با راه‌های سفیدوقرمز و... که انسان‌گردان بود. عروسک بود، نخ بود، کلاه بود، دست‌کش بود ولی هیاهو نبود.‌

عشق

قلم، کاغذ را در آغوش گرفت

و رقصیدند

قلم تمام شد

کاغذ سیاه شد

.

می‌خواهم بلال شوم؛ اذان بگویم تا تو روزه‌ی سکوتت را باز کنی. ولی چطور؟

.

هیچ روان‌شناسی هیچ‌وقت شک نکرد که چوپان، دروغ‌گو نبود؛ شاید عاشق بود.

آس دل

کارت‌ها پخش زمین‌اند

یکی شاه است

یکی درویش

یکی سرخ است

یکی سیاه

بی‌بی نگران

شاه آشفته

شهر در محاصره‌ی سربازها

یکی از کارت‌ها نیست؛ آس دل...

شهر هست

شاه هست

دل نیست

صیغه؛ سنگ‌سار

+ : « در بست»

-- : « تا کجا؟»

+ : « تا آخر جاده‌ی خاکی».

تولدت مبارک رضا

یک جایی خواندم « تولد جنایت است زیرا که قانون ابدی آن را به مرگ محکوم می کند»

پ.ن1: عکس از خودم

پ.ن2: امان از بلاگر. تاریخ پست ایراد دارد. امروز 18 تیرماه 1386 است.

قصه‌ی زندگیِ مرد یخ‌فروش

دی‌روز که خورشید داشت از این‌جا رد می‌شد، ناگهان ایستاد و به مرد یخ‌فروش نگاهِ گرمی کرد و لب‌خند زد. دی‌شب بچه‌های یخ‌فروش سر گرسنه بر زمین گذاشتند.

از صبح تا شب با نقاب‌‌های رنگی

چوب‌رختی اتاق، پر شده از نقاب؛ نقاب‌های آویزان، چهره‌های آویزان.

دوباره ایمیل، دوباره پاسخ

امید عاشوری در پاسخ به پست قبلی دوباره ایمیلی زده است که:

« با سلام

ایمیل شما را به تازگی دریافت کردم و خواهش می کنم این مطالب را بدون سانسور(تاکید می کنم بدون سانسور) حتما در سایتتان بگذارید.ضمنا این آخرین باری است که مزاحم شما و دوستانتان می شوم.اول لازم می دانم در مورد وبلاگتان چند مطلب را بگویم و بعد حرفی چند حرف با خوانندگان وبلاگ شما.

خواننده عزیز اگر به طراحی وبلاگ نگاه کنید متوجه موضوعات خاصی می شوید .1- در مورد نام وبلاگ که عنوان شده حرفهای یک پنجاه و چهاری که با زیرکی بسیاری وبا دقت انتخاب شده .آیا تابحال از خود پرسیدید چرا سال 54 انتخاب شده و علاوه بر آن به رنگ فونت و نوع ترکیب جملات "حرف های یک ....".دقت کنید که هرگز یک مطلب سیاسی در سایت مذکور درج نگردیده و یا حتی مطالبی در این مضمون مورد بحث و بررسی و نقد قرار نگرفته است.لطفا به رنگ پس زمینه در وبلاگ دقت کنید که به زیرکی آبی انتخاب شده و نه رنگ سفید.ترتیب کادر بندی و بخصوص عکس در بالای وبلاگ که حاکی از تفکر و انتظار به همراه کفش های کتانی قرمز و لباس لی انتخاب شده است. اکثر مطالب عنوان شده در سایت مربوط به عشق و دوستی و محبت و از این جمله مطالب است.جواب ایمیل داده شده به من نیز خود گویای این مطلب است.البته من آگاهانه آن ایمیل رابا آن مظمون ارسال کردم.با کمی تامل در باره موضوعات انتخاب شده در سایت و نحوه تحلیل آن مطالب به راحتی می توان در یافت که سایت مزبور از جمله سایت های هدایت شونده ای است که چندی پیش توسط وزارت اطلاعات مطالبی پیرامون آن ارائه گردید. خوانندگان و جوانان عزیر و شما خانم شریعت زاده(نیروی سازمان) .خدمتتان به عنوان یک جوان آگاه ایرانی اعلام می کنم بهتر است سازو کار جدیدتری برای جلب توجه جوانان پیدا کنید. دوستان عزیز در وزارت اطلاعات بدانبد که دیگر زمان آن گذشته تا بخواهید با اینچنین روشهایی وارد میدان شوید.من و تمام جوانان ایران پیرو حرف وزیر اطلاعات در سخنرانی خصوصی شان اعلام می کنم ما اماده ایم تا همان طور که گفته بودید" جنگ را باید در ذهن جوانان ایجاد کرد " با آن مقابله کنیم.در پایان اعلام می کنم هرچه خواستید» از این مطالب سانسور کرده و یا هرگونه می خواهید آن را تحلیل کنید و دیگر راه به جایی نمی برید »

پاسخ :

خوش‌حالم غلط‌های املایی‌‌ات نسبت به میل قبلی کمتر شده و انشای نوشته‌‌ات بهتر. لابد از کسی کمک گرفتی. ممنون می‌شوم که واقعا آخرین بار باشد که مزاحمم می‌شوی (هرچند اگر آخرین بار هم نباشد دیگر پاسخ شما را نمی‌دهم. چون ارزش وقتم، فکرم و پست‌های این وبلاگ و از همه مهم‌تر وقت دوستانم از این چرندیات شما بیشتر است) و هم‌چنین به‌خاطر پروژه‌هایی که در دست دارم خیلی گرفتارم. راستی تو می‌دانی فالت و ایونت رکورد چیست؟ خبر داری من و دوستانم به خاطر این‌که تو و امثال تو در گرمای تابستان بی برق نباشید روزی 12 ساعت کار می‌کنیم.... بگذریم. می‌دانم که نمی‌دانی. فکر نکن از سر خواهش شما این مطلب را در وبلاگم گذاشتم؛ نه. این مطلب را فقط و فقط گذاشتم که خنده‌ای بر لبان دوستانم بنشیند. در این سه، چهار سالی که وبلاگ می‌نویسم شما اولین کسی هستید که نفمیدید چرا نام این وبلاگ حرف‌های یک‌پنجاه‌و‌چهاری است. خیلی سخت نبوده فهمیدنش؛ چون من متولد فروردین سال 1354 هستم. منظور شما را از آبی و سفید نمی‌فهمم. اگر کسی از دوستان متوجه شده به من هم بگوید. من فقط این را می‌دانم که سه سال پیش این وبلاگ صورتی و مشکی بود. بعد زرد و طوسی و بعد از آن سبز و حالا سورمه‌ای و قرمز. راستی چرا شما سورمه‌ای را آبی می‌بینید؟ اگر کمی با حوصله و دقت مطالب این وبلاگ را خوانده بودی مطلب سیاسی( به قول تو سیاسی) هم دیده بودی. کافی است به لیبل ها توجه کنی. قبلا هم گفته‌ام رنگ خاکستری نشانی از مطالب سیاسی البته بیشتر اجتماعی است چون من ذره‌ای از سیاست سردرنمی‌آورم. مگر پوشیدن لباس لی و کفش آل‌استار قرمز جرم است؟ مگر از عشق و دوستی و محبت گفتن جرم است. کاش همه‌ی مطالبم از این مقوله بود آن‌وقت مورد اعتراض دوستانم برای لیبل سیاه قرار نمی‌گرفتم. جلب توجه؟ نیروی سازمان؟ وزارت اطلاعات؟ .... متاسفم . نه برادر فیلم سکرت به‌درد شما نمی‌خورد. بهتر است به یک روان‌پزشک و بعدش به یک چشم‌پزشک مراجعه فرمایید. قضاوت با دوستان.

تا دیر نشده به‌ش بگو

مامان روزت مبارک

پ.ن: عکس از خودم

پاسخ به ایمیل امید

چند دقیقه‌ی پیش ایمیلی داشتم از امید. نمی‌شناسمش. امید می‌گوید: « اسم من امید.اول از همه بگم نه بیکارم و نه الاف که شروع کنم به نوشتن یک سری اراجیف یا انتقادهای بیمنی از شما و وبلاگتون.وبلاگ خوبی دارید اما برای من که بار اول و تصادفی به آن برخوردم مطالبی نداشت که حتی نام آن را به ذهنم بسپارم تا شاید دوباره سری به آن بزنم.پس چرا دارم اینها رو می نویسم برای اینکه بگویم شما هیچ نمی دانید .حتی از احساس ادمهای اطرافتان.حتی از آنهایی که می دانند تا چند روز اینده نخواهند بود و یا حتی انهایی که هیچ دلیلی برای بودن ندارند.پیشنهاد می کنم-و فقط پسشنهاد -حتما یک سری به انجمن ام اس ایران واقع در خیابان انقلاب نرسیده به چهار راه ولیعصر بزنید و فقط پای صحبتهای بچه های آن بنشینید تا بدانید تمام ان چیزهایی که می گوئید از نگاه کسی که نمی داند چرا شما به جای او نیستسد بسیار بی معنی و خسته کننده است. ارادتمند . امید »

امید، به یاد ندارم جایی ادعایی به دانستن کرده باشم. فکر کنم تو از دوستان صمیمی من باشی که خیلی زود تشخیص دادی من هیچ نمی‌دانم. همه‌ی ما نمی‌دانیم که تا چند روز دیگر زنده هستیم. چیزعجیبی نیست. متاسفانه تهران نیستم که به این مرکز سر بزنم ولی از نزدیکانم 2 نفر ام‌اس دارند که برخلاف نظر شما دلایل زیادی برای زنده بودن دارند. نداشتن دلیل برای زنده بودن، نیاز به داشتن ام‌اس نیست. این بیماری ( دلیل نداشتن برای زنده بودن)گریبان‌گیر خیلی از مردم شده‌است که خوش‌بخت‌انه قابل درمان است. درمانش هم فقط و فقط به دست خود فرد است. قبول دارم نوشته‌هایم گاهی و نه همیشه بی‌معنی و خسته‌کننده است ولی قبول ندارم که خودم را باید جای آن‌ها بگذارم. هرکسی جای خودش است. پیشنهاد می‌کنم آدرست را برایم ایمیل کن تا فیلم سکرت را برایت بفرستم، دیدنش خالی از لطف نیست. اگر هم نمی‌خواهی آدرس دهی به این لینک برو و دانلود کن.

یادگاری؟

به هم‌دیگر رحم نکردیم. خنجر زدیم و خوردیم. زخم‌هایش مانده؛ روی قلب، روی پیشانی، شاه‌نامه‌ای است. تو هم داری. یادگاری است از دوست و نه از دشمن. امروز به گل‌ها هم رحم نمی‌کنیم. با کلیدی که می‌تواند دری را به روی پشت‌درمانده‌ای باز کند به جانش می‌افتیم. خودکار بر می‌داریم و حرف‌های هشت‌مَن نُه‌شاهی می‌نویسیم. گلِ زبان‌و‌پا بسته هم فقط نگاه می‌کند و در عجب است از این حیوان دوپا.

مکان عکس: اصفهان- باغ گل‌ها