قصه‌ی زندگیِ مرد یخ‌فروش

دی‌روز که خورشید داشت از این‌جا رد می‌شد، ناگهان ایستاد و به مرد یخ‌فروش نگاهِ گرمی کرد و لب‌خند زد. دی‌شب بچه‌های یخ‌فروش سر گرسنه بر زمین گذاشتند.

0 comments: