اینجا یک شرکت فنی مهندسی است. آنجا بخش طراحی است. آن زن اسب ندارد. آنها کارمند هستند. من از پشت پارتیشن نگاهشان میکنم. آنها خواب هستند. آنها طراحان خوبی هستند. آن زن رویاهایش را در خواب میبیند. آنها چند دقیقه دیگر بیدار میشوند و باز باید در میان سیلی از آیسیها، مقاومتها و خازنها دستوپا بزنند تا روزشان بگذرد. زندگی یعنی همین؛ نوسان بین این نقطه و آن نقطه. آنها سالها درس خواندهاند، سالها کار کردهاند تا به این نقطه رسیدند. سی روز که بگذرد، مزد دستش، نه،نه، مزد فکرش را میگیرد. مزد فکر او ارزان است. یک ماه که فکر کند به اندازهی یک ساعت مزد بیفکرهاست. آن زن یک کارمند است. آن زن اسب ندارد.
0 comments:
Post a Comment