خواستم فكر نكنم اما نشد. خواستم خودم را به آن راهي بزنم كه تو مي زني اما نشد. خواستم فراموش كنم امشب چه شبي است اما به هر راهي كه زدم باز به، هشت و يك مي رسيدم. خواستم جاي اعداد را تغيير دهم تا در هيچ تقويمي ثبت نشده باشد اما مثل كشي كه كشيده مي شد باز سر جايش برمي گشت. تاريخ به عقب ورق مي خورد، سال به سال و سر همين عدد مي ايستاد. همهي اعداد اين سالها دست به دست طناب داري بافته بودند تا بر گردنم بياندازند. مي خواستم فرار كنم اما آخر هر كوچهي بن بست ايستاده بودي و به ريش من ميخنديدي. تسليم شدم. از گوشه كنار خانه شمع ها را جمع كردم. كنار هم چيدم. كبريت را كشيدم و همهي سي و چهار شمع را روشن كردم . همه جا يكباره روشن شد. انگار پايان فيلم بود و تيتراژ پاياني كه همه بلند مي شوند كه بروند. چرخي زدم. ديدم كه نيستي. حالا من بودم و شمع هاي روشن و خاطراتي كه مثل تيتراژ پاياني فيلم روي پرده بالا مي رفت و هيچ كس به آنها نگاه نميكرد جز خودم. شمع ها به اخر رسيده بودند و مي سوختند و من بودم و زخم هايم در شب تولد تو و آرزويي كه با خود كردم، كاش هيچ وقت به دنيا نيامده بودي.
Subscribe to:
Posts (Atom)