خیلی پیش که هنوز وبلاگ نویسی مد بود، دوست روزای سختی ام ، محمد جواد اكبرين، نوشت: اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها؛ زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم ... راستش سالیان درازی از یکسو گمان می کردم که "مسئول" حفاظت از ایمان دیگرانم و از سوی دیگر -شاید نا خواسته- در تعارض میان شخصیت (آنچه هستم) وآبرو (آنچه دیگران درباره ام می پندارند)آبرو را برگزیدم تا مبادا هنجارهای مصنوعی آسیبی ببینند!
ده سال پيش در يك روز گرم تابستوني با يك آغوش "گرم" آمد و یکسال پيش در يك روز "سرد" تابستاني با ديگري رفت. یک سال گذشت. از آمدنش خوشحال شدم از رفتنش خوشحال تر. رفت كه بر روي ويرانههاي زندگيام خانهاي بنا كند. یک سال گذشت. وقتي آمد آفتاب مهتاب نديده بود وقتي رفت هم با مهتاب بود هم با آفتاب و با سحر رفت؛ با زني كه بر مچ دستانش نواري سبز بسته بود اما سبز نبود بیشتر لجنی شبیه سبز، لاشخوری که دیروزتر ها همکار بود و امروز.....
یک سال در سکوت گذشت. یک سال در سینمای خالی زندگی ام نشستم و تنها، تماشاچی فیلم عمرم بودم. فیلمی که نه سال ساختنش طول کشید و یک شب تابستانی توقیف شد مثل همه ی فیلم های فارسی آخر فیلم را می شد حدس زد و دکمه استاپ را زدم... پرده بسته شد. چراغا روشن شد و فیلم به پایان رسید بود. من بودم و یک سینمای خالی و فیلمی که به آخر رسیده بود. دستی که بی اختیار تشویق می کرد. چشمی که بی اختیار اشک می ریخت و هاتفی که در گوشم زمزمه می کرد "وقتی میبوسه تو رو یاد من می افتی هیچوقت" موزیک متن فیلمم بارها عوض شد هیچ داریوشی نتوانست درد منو به تصویر بکشه جز این روزها رضا صادقی که میخونه " دروغ بود دروغ بود"
اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم و زندگی ادامه دارد حتی اگر هیچ جراح پلاستیکی نتواند رد به جا مانده از زخم های روح و دلم را درمان کند