بولگاری پیشانی نشین شد؛ نه جایش روی سر بود نه روی تخم چشم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
دنیای این روزای من، درگیر تنهایی شده /تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده
و فردا 16 مرداد 89 به تو خدا نیاز دارم که با قدرت قدم بردارم که نفسم نگیره که اشکم نریزه که سنگینی این بار را روی شونه هام تحمل کنم که وجدانم آروم بگیره که مثل سنگ محکم باشم و مثل کوه استوار و فراموش کنم که خسته ام که تنهام که باورم کنم سرنوشته که صبور باشم که مثل دلقک بخندم که بازم سکوت کنم و دهنمو بسته نگه دارم که خوش بین باشم دلی نشکسته و این قسمتی از بازی توست. هرچند خدا خیلی دلم ازت پره اما مخلصم و کمکم کن و هنوز به دعا معتقدم.....................
Subscribe to:
Posts (Atom)