دنیای این روزای من، درگیر تنهایی شده /تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده
و فردا 16 مرداد 89 به تو خدا نیاز دارم که با قدرت قدم بردارم که نفسم نگیره که اشکم نریزه که سنگینی این بار را روی شونه هام تحمل کنم که وجدانم آروم بگیره که مثل سنگ محکم باشم و مثل کوه استوار و فراموش کنم که خسته ام که تنهام که باورم کنم سرنوشته که صبور باشم که مثل دلقک بخندم که بازم سکوت کنم و دهنمو بسته نگه دارم که خوش بین باشم دلی نشکسته و این قسمتی از بازی توست. هرچند خدا خیلی دلم ازت پره اما مخلصم و کمکم کن و هنوز به دعا معتقدم.....................
2 comments:
(تور پیر زنان) تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادامها را نمىخوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آنها را خريدهايد؟ پيرزن گفت ما شکلات روى بادامها را خيلى دوست داريم!
اینم میگذره.بعضی اتفاقها زمان بیشتری می طلبن تا کمرنگ بشن...قربون یو
Post a Comment