به نام پدر
و اين سفر اينچنين آغاز شد که ......
در يک روز سرد زمستانی، همراه با هوای ابری، زمانی که خورشيد به مرخصی رفته بود و آفتاب به مغز من
نمی خورد ناگهان پيشنهادی به مغز من رسيد که با بچه های پاکار پرديسان به جشنواره فيلم فجر برويم و کارگردانان ايرانی را کمی خوشحال کنيم.
پس از مطرح کردن با بچه ها و توافق هفت نفره قرار شد که هر کس ويزای خروج از شهر خود را بگيرد. روز توافقيمان پنجشنبه، ششم بهمن ماه 1384 شد و از اين جهت پنجشنبه که 1 هيچ به نفع ما تا مرخصی.
روز بعد چهار نفر از بچه ها ويزا به دست به شرکت آمدند و خوشحال از اينکه بالاخره سفيرکبير های بزرگ
( همسران و مادران) با خروج يک روزه آنها موافقت کردند و دو نفرديگر هنوز نتوانسته بودند ويزای خود را بگيرند و خود من هم که بايد از سد دو سفير کبير می گذشتم و سفير اول مهر خروج را زد و سفير دوم در دست اقدام بود.
چند روزی گذشت تا بالاخره الهام هم توانست ويزای خود را بگيرد که آن هم خود داستانی داشت و اينچنين شد که آزاده، الهام، پريسا، پريناز، فريده و مينا به سرپرستی من هم پيمان سفر به پايتخت شدند.
و خدا بيامرزد رضا شاه را که قطار را به ايران آورد و ما برای تهيه بليط به ايران تراول رفتيم و يک کوپه و يک نفر بليط گرفتيم.اصفهان- تهران : ساعت 21:25 - 5 بهمن ماه 1384
و از آنجا که حس بزرگتری و ليدری من شکوفا شده بود از يک هفته قبل برای دقيقه به دقيقه روز برنامه ريزی کردم. روزها با اينترنت پر سرعت شرکت به دنبال ليست فيلمهای جشنواره مي گشتم و يافت نشد تا دوستی سايت festivalfajr را معرفی کرد و پس از آن ديگر برنامه فيلمها را داشتيم و مانده بود انتخاب آنها. جلساتی پی در پی در شرکت برگذار شد تا فيلم منتخب مهندسين پرديسان انتخاب شد. به نام پدر..... حاتمی کيا......
و روز موعود فرا رسيد .... بعد از اتمام کلاس Labview در شرکت همه به سمت خانه ها رفتيم. چهار شنبه 5 بهمن ساعت 9 شب در راه آهن قرار گذاشتيم که حضور به هم برسانيم.
ساعت 8:30 من و آزاده و رضا راهی راه آهن شديم ...... روز بد نبينيد حتی شب بد. در راه به مه برخورد کرديم و آن هم نه يک مه معمولی بلکه مه ای که چشم چشم را نمی ديد و با سرعت 40 کيلومتر در ساعت بيشتر نمی شد رانندگی کرد. بر اثر آلودگی مه ای جاده ها ديده نمی شد و در جايي که ماشين بايد می پيچيد نپيچيد و اين چنين شد که وارد اتوبانی شديم که راه خروج نداشت و مجبور شديم يک دور مغرب مشرقی به دور اصفهان بزنيم و ساعت 9:15 ما هنوز نرسيده بوديم. تازه ساعت 9:20 دقيقه به محلی رسيديم که ماشين نپيچيده بود و اين بار پيچيد و در مه ای وحشتناک، شب، با سرعت 80 کيلومتر در ساعت نفسها در سينه به راه خود ادامه داديم. بچه ها تماس گرفتند که نمی رسيم و بهتره عجله نکنيد. ساعت 9:25 تازه به ورودي راه آهن رسيديم و ماشيني را ديديم که در اثر مه زدگی از جاده خارج شده بود. نفسهايمان حبس بود و به صورت چشم بسته رضا رانندگی مي کرد تا اينکه در ساعت 9:30 به درب اصلی رسيديم. به محض ديدن بچه ها که در حيات راه آهن ايستاده بودند اشک از چشمانم جاری شد. شايد اشک نبود و ذرات مه بود که از خوشحالی به قطرات باران تبديل می شد. بدون خداحافظی با سرعت 100 کيلومتر در ساعت می دويديم تا بالاخره بر اثر تاخير 10 دقيقه ای قطار توانستيم پا بر روی رکاب قطار بگذاريم و از آنجايي که واگن ما واگن 1 بود و ما در واگن 10 سوار شده بوديم طي عبور مسيري که به اندازه اتوبان تهران قم بود خود را به واگن 1 و کوپه مورد نظر رسانديم و در بين راه مورد تشويق قرار گرفتيم. واقعا رسيدن ما به قطار يک معجزه بود. پس از آرام شدن تازه متوجه شدم که 6 نفريم و پريناز از آمدن انصراف داده و مينا به آذر تبديل شده است.
يک کوپه دختر همراه با دلهايي به ظاهر شاد، همراه با Mp3 Player تا نيمه شب خنديدن و رقصيدن و به زور خوابيدن. ساعت 4 صبح بود که در اثر ضربه هايي که بر در قطار می خورد از خواب بيدار شديم. مسئول قطار بود که ملافه های زربافت کشمير را از ما خواهان بود و ما با چشمهای خواب آلود و صورتهای پف کرده آنها را به سمت پايين پرتاب کرديم و زير لب غر می زديم و يک ساعت بعد به تهران رسيديم.
و اينچنين شد که 6 اصفهانی در ساعت 5 صبح روز 5شنبه با کوله هايي مملو از آرزو و اميد به تهران رسيدند.
همه جا تاريک بود. ستاره ها در آسمان نبودند زيرا که باران میآمد .با همان کوله های اميد و آرزو به سمت دستشويي حرکت کرديم و هر قدمي که در پله بعدی ميگذاشتيم به بوی خوش آن نزديک میشديم. با چهره خسته و رنگ پريده وارد شديم و بعد از 45 دقيقه با چهره ای زيبا و بشاش خارج شديم و پس از صرف نان و پنير و گردو با چايي به مسير خود ادامه داديم. ساعت 6:30 در زير باران قدم زدن چه حالی داشت. نزديک 2 کيلومتر پياده روی کرديم و حقيقتي است که.....
زير بارون گريه کردم تا تو اشکام نبينی
بين راه کلی شعر و شاعری کرديم و همه خواب بودند و ای کاش هميشه مزاحمان خواب بودند و هيچکس نبود و ما فرياد کشيديم :
خدای آسمونها برس به داد دل عاشق ما جوونها
ساعت 7:00 ميدان شوش - ايستگاه مترو ------- حرکت
ساعت 8:00 ميرداماد------- پايان مترو
پس از خروج از مترو از رودخانه ای از آب و جمعيت به سمت ايستگاه اتوبوس حرکت کرديم. در بين راه دستفروشان موفقی را ديديم که از موقعيتها خوب استفاده ميکنند و در حال فروش چتر بودند و اين شکار لحظه ها بود.سوار اتوبوس شديم. مقصدمان خيابان شريعتی، سينما فرهنگ بود. در اتوبوس بوديم ولی حس زير باران بودن را هنوز داشتيم. پس از چند ثانيه تفکر متوجه شديم که از سقف اتوبوس باران می آيد و ما باز مجبور بوديم زير سقف چترهايمان را باز کنيم و آزاده با چتر در اتوبوس نشسته بود.
ساعت 8:45 در ايستگاهی نزديک سينما فرهنگ پياده شديم. چند دقيقه ای پياده روی کرديم و اکسيژنی تازه. گويا مغز هايمان به مرخصی رفته بودند و ما دور از مشکلات و غمها، سختي ها، بايد ها و نبايد ها قدم مي زديم و اي کاش هر روز اينگونه بود.
به سينما رسيديم جمعيتی با کلاس به ظاهر، در صف بودند. جوانانی با آرزوهاي جوان و با دلهايي گرم و شايد گرم فارغ از غم که در زير باران، سردي و خيسي را حس نمی کردند. ميانسالانی را در صف مي ديديم که به اين بهانه می خواستند جوانی خود را ثابت کنند. دختران و پسرانی که سينما فقط يک بهانه بود و آنها به دنبال عشق گم شده خود بودند و 6 دختر اصفهانی که هر کدام نياز به سفري داشتند که برای يک روز از خود فرار کنند.
با همت و تلاش آزاده ثبت نام کرديم و قرار شد ساعت 11:30 برای گرفتن بليط به اين مکان برگرديم.2 ساعت بيشتر وقت نداشتيم. به سمت تجريش حرکت کرديم و وقتی به آن قطب شمال رسيديم همه جا برف می آمد .به سمت قائم رفتيم و به نام خريد آغاز کرديم شاپينگ گردی را.
همه درهاي فروشگاهها بسته بود و ما مثل هميشه که در زندگی شخصيمان به درهای بسته برخورد ميکنيم اينجا هم به درهای بسته خورديم و باز انتظار......
به ياد شرکت و آقای اميری از دستگاهای مدرنی که در گوشه کنار مرکز خريد قائم مشاهده مي شد درخواست چايي کرديم و با شکلاتهای خوشمزه پريسا به نام شرکت چاي و شکلات خورديم و در طبقات مختلف چرخيديم و هر کس به خريدي پرداخت.
ساعت 10:45 با کيسه هايي نه چندان پر به سمت سينمای فرهنگ حرکت کرديم.باز با همت آزاده و دختران با معرفت تهراني بليط تهيه شد. هر نفر 1500 تومان. وارد سينما فرهنگ شديم. فرهنگ نبود .....با فرهنگ بود. سينما نبود هتل بود آن هم از نوع 5 ستاره. به همراه 2 باکس پاپ کورن وارد سالن شديم و در انتظار آس اين بار حاتمي کيا .
به نام پدر..... و باز حاتمی کيا گل کاشت و هر کس با اشک چشمهايش گل او را آبياری کرد. نمی دانم چرا هر بار هر بار حاتمی کيا گلي مي کارد و ما با اشک چشمهايمان آن گل را بايد آبياری کنيم.
از فيلم چيزي نمي گويم خودتان ببينيد و قضاوت کنيد.
ساعت 2 فيلم تمام شد و همچنين انرژی ما....... با چهره هايي خسته از سينما بيرون آمديم و هر کدام در فاصله 1متری از همديگر کنار خيابان ايستاديم.
باز باران باز ترانه ........باز در انتظار تاکسي.
سوار يک پيکان شخصي شديم. مقصد خيابان جام جم. رستوران جام جم.در راه گوگوش زمزمه مي کرد و همراه او الهام هم صدايي ..... و گه گاهی بر حسب نوع شعر تن صدا بالا و پايين مي رفت و گهگاهی در اين ميان موبايل ها به صدا در مي آيد و ما از زنده بودن خود خبر مي داديم.
به رستوران رسيديم و از بخت بد يا خوب ما رستوران تعطيل بود. دست از پا دراز تر پياده به سمت ميدان ونک به راه افتاديم. تا در راه رستورانی را پيدا کنيم و کرديم. رستوران يا Fast Food ملت. نوع غذا مرغ کنتاکی انتخاب شد و همراه با چهره هايي گرفته ميل شد و گهگاهی لبخندی از جانب پريسا. تا حدی انرژی از دست رفته به دست آمد. چند قدمی از رستوران دور شديم که به بازار صفويه رسيديم که الان به نام ولي عصر شده و نميدانم چرا؟
نيم ساعتی آنجا قدم زديم. برحسب اتفاق آزاده پالتويي که چند ماهی به دنبالش مي گشت و پالتو به دنبال آن
نمي گشت را پيدا کرد و از آنجا که فروشنده کمي بد قلق بود معامله شان نشد. از آنجا خارج شديم همه خسته بودند. آزاده مي خواست برای 1 ساعت از ما جدا شود تا مدارکش را از دوست تهرانيش تحويل بگيرد. بيچاره به محض گفتن پيشنهادش مورد حمله اينجانب قرار گرفت و مانند بچه ای خوب به گوشه ای خزيد و من طبق معمول می خواستم از دلش در بياورم ولی آبی بود که ريخته شده بود.
چند لحظه بعد با يک پرايد به سمت شهرک غرب در حرکت شديم. من و پريسا جلو نشستيم زيرا که ما مکمل هم بوديم و به قول خودش مثل 2 تکه از پازل در هم فرو مي رفتيم. در بين راه همه سکوت کرده بودند. سکوت مرگباری بود و تا 7 ساعت ديگر تحمل چنين وضعی خيلی سخت بود و من باز فکري به مغزم رسيد که .....
شهرک غرب -ميلاد نور - ساعت 4:40 يک مجمع فوری تشکيل شد و من از بچه ها خواستم که خود را Refresh کنند و دمشون گرم همه گوش دادند و در عرض يک چشم به هم زدن همه سرحال شدند و به سمت ميلادنور همراه با ماچ افشين حرکت کرديم.
ميلاد نور که واقعا نور از آن می بارد ديدنی است نه از جهت ساختمان بلکه از جهت جوانانی که ماسکهای روغنی بر چهره دارند.هر کس با کسي به گوشه ای خزيد . هر کس در فروشگاهی برای خود مي چرخيد. گاه با ديدن قيمتها نا اميد مي شديم و گاه لبخندی برلب می زديم.
و من وقتی متوجه شدم بالاخره آزاده موفق به خريد پالتو شد خوشحال شدم و اين خبر را به بقيه رساندم و فقط موضل اصلی چکمه بود و شال و کلاهی برای من و همه چيز برای فريده و نمی دانم چه برای الهام و آذر و پريسا.
زمان مي گذشت و ما خسته تر مي شديم .ساعت 6:30 از ميلاد نور به سمت گلستان خارج شدِيم. پژويي لطف کرد و ما را به آن سمت برد. راننده پژو در بين راه متوجه شد که ما اصفهانی هستيم و اين شد نقل مجلس اون آقا و متلک گويي ها شروع شد و ما هم برای اينکه کمی بخنديم و از خسته گی در بياييم به مقابله به مثل با او پرداختيم.خدا را شکر که مسير کوتاه بود.چند دقيقه ای طول نکشيد .او که بسيار از حاضر جوابی های ما خشنود شده بود در پی آدرس و تلفنی بود و نفهميد که ما عاقل تر و زرنگ تر از اين حرفهاييم و او در جهالت خود بود که ما پياده شديم. به گلستان وارد شديم .جمعيت زيادی از جوانان آنجا بودند. هر کدام به گوشه ای خزيديم. در دقايق 90 بازی به تريايي در همان محل رفتيم به دليل نکشيدن سيگار مجبور بوديم زمان بيشتری روي پا بايستيم تا ميز خالی يافت شود.کافه گلاسه همراه با کيک سفارش داديم. يکی از ليوانها کوچک تر بود و ما تمام خسته گی هايمان را سر گارسون بيچاره خالی کرديم و او هم برای اينکه ما راضي از آنجا برويم يک بستني اضافی تر برايمان آورد و ما اصلا به آن نگاه نکرديم.
از گلستان هم خارج شديم .مقصد راه آهن بود.همراه با پژويي در خيابانهای خلوت به راه افتاديم.کيسه پول ديگر خالي شده بود و جان ما هم...... به راه آهن رسيديم. نيم ساعت فرصت داشتيم.کسي با کسي حرف نمي زد. به سمت دستشويي رفتيم ولي نه با انرژي صبح ...... بليط ها در دست...... باز به سمت واگن 1.
مقصد: اصفهان- ساعت 10:45
در کوپه در گوشه اي لميد.....رنگها پريده.حتی موزيک هم حال نمی داد. پريسا به رسم يادبود هديه هايي برايمان خريده بود.کمی خنديديم نه از ته دل ....عکس گرفتيم .مامور کنترل بليط آمد کمی کل کل کرديم ......خوابيديم بدون صدا و شور و شوق شب قبل.
ساعت 6:00 از گرما بيدار شديم کيسه به دست و کوله بر پشت با يک دنيا حرف، نگاه ، پشيمانی و شادی و باز در انتظار روز ي ديگر ..... با همان نگاهها ، خستگی ها ، لبخندها ......
و به نام پدر جايزه سيمرغ بلورين 24 جشنواره فيلم فجر را از آن خود کرد ....... و ما هم به نام او روزهای تکراری ديگری را آغاز ميکنيم. به اميد سفری ديگر