با نگاهش، با قلمش مرا واداشت که بنويسم.بدون هدف. بدون موضوع .قلم بر می دارم و می نويسم.
می نويسم برای گلهای شمعدانی.
ولی نمی دانم چرا قلم پيش نمی رود.آخر از چه بنويسم.....
از او.....
او مثل من، تو و ماست .اوگلی از گلهای شمعدانی است.مثل همه گلها سفيد، صورتی و قرمز.او جدا از ما نيست.
او تابع هيچ قانونی نيست.هيچ قانونی برای او نيست.
او مثل من نور می خواهد، آب می خواهد زيرا که او زنده است.او متل ما زنده است به عشق ،او را جدا ندانيد.....
او همچون انگوری است که آب درون هر دانه اش شهدی است از اشک.اشکهای کسی که شبها بيدار بوده ،راه پيموده، همه شب تا سحر بيدار بوده،تاکهای خشک را آب داده. دلهای شکسته هر قلمه شمعدانی را مرحم گذاشته.تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورانده......تا من و تو امروز او را جدا ندانيم.
اين خون باغبان جوانی است که ديگر در اوج جوانی جوان نيست. او محکوم نيست........
او محکوم به تنهايي نيست.زيرا او مانند من ، تو و ما فکر ميکند.
0 comments:
Post a Comment