هر وقت شعری مینوشتم، قطاری بود که همیشه از وسط شعرهایم، رد میشد. در هر ایستگاهی که میایستاد، عده ای سوار میشدند و عدهای پیاده، گاه با او، به کویر سفر میکردند و گاه لب دریا. در کویر میسوختند و در لب دریا تشنه تر برمیگشتند. قطار گاهی ترمز می برید و از ریل خارج میشد، گاهی در بین راه خراب میشد و ساعتها توقف میکرد. همهی این اتفاقات در بین سطر سطر شعرهایم برای آنهایی که با شعرم همسفر میشدند، زیاد میافتاد.
اما من.... من که قلم به دست بودم، همیشه در ایستگاه آخر، آنجا که شعرم تمام میشد، سمت چپِ نیمکتی چوبی، در انتظار تو مینشستم تا ببینم کی از آن پیاده میشوی. اما قطار هیچگاه ایستگاه آخر نمی ایستاد و من منتظر روزی بودم که بیاستد و تو از آن پیاده شوی و یا من را با خود به تو برساند. همیشه دست راستم دسته گلی بود و دست چپم یک بلیط. از بس که قطار در ایستگاه آخر نیاستاد گل باطل شد و بلیط پلاسیده. تا اینکه یک روز که طبق معمول روی نیمکت چوبی در ایستگاه آخر نشسته بودم از دور که صدای سوت قطار را شنیدم، متوجه شدم که هر چه نزدیکتر میشود حرکتش کندتر میشود. باورم نمیشد اما این حقیقت داشت که ایستگاه آخر شعرم ایستاد ...حالا من بودم و گلهای پلاسیده و یک بلیط باطل و ویراستاری که آمده بود تا انگار شعرهایم را ویراستاری کند....
از آن روز تا امروز شب و روزهایی گذشته . هنوز من شعر مینویسم و قطاری هم هست که از بین سطر سطر شعرهایم رد شود و مسافرانی که هنوز با او سفر میکنند و یک کوپه ی همیشه رزرو برای دلی که به دلدارش برساندش.