ایستگاه اول

هر وقت شعری می‌نوشتم، قطاری بود که همیشه از وسط شعرهایم، رد می‌شد. در هر ایستگاهی که می‌ایستاد، عده ای سوار می‌شدند و عده‌ای پیاده، گاه با او، به کویر سفر می‌کردند و گاه لب دریا. در کویر می‌سوختند و در لب دریا تشنه تر برمی‌گشتند. قطار گاهی ترمز می برید و از ریل خارج می‌شد، گاهی در بین راه خراب می‌شد و ساعت‌ها توقف می‌کرد. همه‌ی این اتفاقات در بین سطر سطر شعرهایم برای آنهایی که با شعرم همسفر می‌شدند، زیاد می‌افتاد.
اما من.... من که قلم به دست بودم، همیشه در ایستگاه آخر، آنجا که شعرم تمام می‌شد، سمت چپِ نیمکتی چوبی، در انتظار تو می‌نشستم تا ببینم کی از آن پیاده می‌شوی. اما قطار هیچگاه ایستگاه آخر نمی ایستاد و من منتظر روزی بودم که بیاستد و تو از آن پیاده شوی و یا من را با خود به تو برساند. همیشه دست راستم دسته گلی بود و دست چپم یک بلیط. از بس که قطار در ایستگاه آخر نیاستاد گل باطل شد و بلیط پلاسیده. تا اینکه یک روز که طبق معمول روی نیمکت چوبی در ایستگاه آخر نشسته بودم از دور که صدای سوت قطار را شنیدم، متوجه شدم که هر چه نزدیکتر می‌شود حرکتش کندتر می‌شود. باورم نمی‌شد اما این حقیقت داشت که ایستگاه آخر شعرم ایستاد ...حالا من بودم و گل‌های پلاسیده و یک بلیط باطل و ویراستاری که آمده بود تا انگار شعرهایم را ویراستاری کند....
از آن روز تا امروز شب و روزهایی گذشته . هنوز من شعر می‌نویسم و قطاری هم هست که از بین سطر سطر شعرهایم رد شود و مسافرانی که هنوز با او سفر می‌کنند و یک کوپه ی همیشه رزرو برای دلی که به دل‌دارش برساندش.

4 comments:

گیج- منگ رسما

میدونی من فکر می کنم برای خیلیها اون مسافر هیچوقت نمیاد.
مهم اینه که آدم عادت کنه هر روز بره ایستگاه قطار و منتظر باشه.
شاید یه روزی یک کسی از راه برسه که ارزش سالها ایستادن تو ایستگاه قطار رو داشته باشه
خدا رو چه دیدی


در ضمن عزیزم اینجا فعلا رو عمدا جابجا گذاشتی؟" قطار در ایستگاه آخر نیاستاد گل باطل شد و بلیط پلاسیده

بلیط پلاسیده نمیشه!!

رفتم شیراز. حافظیه. واست فال گرفتم. این اومد:
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

چقدر قالب با حالی داری. آدم یاد شلوار جین جنیفر لوپز میافته از پشت