شادی ها همچون بادکنکهای رنگی در آسمان آزاد و رها می چرخند. بعضی با نخهای بلند و بعضی دیگر بدون نخ. باد آنها را به ما نزدیک و گاهی دور می کند. این ماییم که باید نخ آنها را بگیریم و پیش خود بیاوریم ولی باید مراقب باشیم که با تیزی ها برخورد نکنند.
بادکنکها
شب بو
زمستون که میاد گلهای شب بو از زیر خاک در میاند. شب بو ها عمرشون کوتاهه ولی در عوض آخر فروردین که میشه می تونی از یک شب بو هزار تا تخمشو داشته باشی که اگه اونا را بکاری سال دیگه هزارتا شب بو داری. یا می تونی سال دیگه بری دوباره یکی دیگه بخری ....
آب را گل نکنید
وقتی تشنه است به سمت آب می دود
وقتی با سراب همنشین است
آب را گل می کند
کجایی سهراب !
.
.
.
آب و سراب در کنار هم
توهمی بیش نیست
اینم یه مدل دل شکستن
رنگین کمان
ریه سری آدما کشته میشن چون که خرند
یه سری آدما کشته میشن چون که خر نیستند
یه سری آدما محکومند چون زبونشون کوتاهه
یه سری آدما محکومند چون زبونشون درازه
یه سری آدما را دوست نداریم چون خنگند
یه سری آدما را دوست نداریم چون باهوشند
یه سری آدما سنگینند چون وزنشون زیاده
یه سری آدما سنگینند چون اینجوری جذاب ترند
یه سری آدما بی محبتند چون محبت ندیدند
یه سری آدما بی محبتند چون محبت دیدند
یه سری آدما خود درگیرند چون با خودشون درگیرند
یه سری آدما خود درگیرند چون با دیگران درگیرند
یه سری آدما ترسواند چون ترس را دیدند
یه سری آدما ترسواند چون ترس را ندیدند
یه سری آدما باید بد باشند چون بدی ندیدند
یه سری آدما باید بد باشند چون بدی دیدند
یه سری آدما باید بروند چون ارزش موندن ندارند
یه سری آدما باید بروند چون ارزش موندن دارند
یه سری آدما سکوت میکنند چون حرفی برای گفتن ندارند
یه سری آدما سکوت میکنند چون حرف برای گفتن خیلی دارند
او#او
ولی او نیامد
او فراموش کرده بود
او از رویاهایش خجالت کشید
که
سالها نقش اول را به او داده بود
تولدم مبارک
صبح روزی که به دنیا اومدم، بیست روز از سال نوی 54 گذشته بود.هنوز تبریک های سال نو تمام نشده بود که تبریک به دنیا اومدن من به مامان و بابا شروع شد.
عاشق بازی های پسرونه .عاشق هر چیز شیرین و دمبه کباب که می گفتم ممبه.
پدرم .... مرد تلاش و سختی ... دوست داشت بهم بگه شادی تا شراره ... هرآرزویی داشتم و دارم را برام برآورده می کنه .
مادرم ... زن صبر و آرومی و لبخند ... معلم ادب و تربیتم .
مسعود و مهرداد و شهرام یه عالمه دوستم داشتند و دارند.
مدرسه.... درس خون.... شیطون.... ماجراجو ... در عین حال ترسو .... عاشق انشا و ریاضی متنفر از انگلیسی و عربی.... رفتم دبیرستان .... رشته ریاضی .... برای رو کم کنی.... خیلی خیلی رفیق باز....دانشگاه .... برق ....دوران دانشجویی .... شیطونی و رفیق بازی .... در یک عملیات انتحاری تمام دوستام را گذاشتم کنار برای همیشه .....و شروع کردم به نوشتن ... و پنجاه و چهاری کشف شد.
جامعه.... وقتی واردش شدم اون چیزی که فکر می کردم نبود. ولی واردش شدم.
کار ... تجربه بدست آوردن پول لذت بخش بود....به خودم قول دادم تا زنده ام کار کنم....بهترین تفریحم کاره.
عشق .... رضا .... زندگی.
امروز ....19 فروردین85 ....سی ساله .
فردا .... 20 فروردین 85.... سی و یک ساله.
سی و یک سالگی هیچ عالمی نداره. کم کم دارم به دنیای آدم بزرگا وارد می شم. توی فکر و روان من یکی همیشه میگه ورود به دنیای آدم بزرگا ممنون.همین روزاست که گاو حسن از هندستون بیاد و با خوندن شعر اتل متل توتوله منا از دوره کودکی بیرون بندازه وعمو زنجیر باف به من نخودچی کیشمیش دیگه نده … ولی من بزرگ نمی شم . من به دنیای آدم بزرگا نمی رم.درسته که وقتی بیست فروردین می یاد یعنی یک سال بزرگ شدم…. ولی کور خوندند …من هنوز مشقام خوب می نویسم که بابام به من عیدی بده… اونم یه توپ قلقلی که می زنم زمین هوا بره…
تولدم مبارک
مملکت خرتوخر
واقعیت اینه که حس خوبی به امسال ندارم.....
توی این سیزده روز هر چی بهش نگاه می کنم می بینم که خیلی مظلوم تر وخیلی ساکت شده.عموما اخلاقش اینه که خیلی با کسی قاطی نمی شه به آدمهایی که خیلی دوستشون داره لبخند می زنه ودر برابرآدمهایی که دوستشون نداره سکوت می کنه.ته دلش هیچی نیست .... و فقط سالی یک بار همدیگر را می بوسیم . البته اون با نگاهش هر روز و هر شب منا می بوسه .... درد را همیشه تحمل میکنه ...توی اتاق تنهایی اش یه عالمه کتاب داره که بعضی هاش چند بار خونده .عادت داره اول آخر کتاب را بخونه و بعد از اول شروع به خوندن می کنه.توی اتاقش یه کمد داره که هیچ وقت ما توی اونا ندیدیم . برای خودش تلویزیونی داره که اختیار داره شبکه هاش خودشه. به در و دیوار اتاقش عکسهای بچه هاش و مدارک تحصیلی وهر مدرک و تشویقی که گرفته باشند آویزونه.آخه اینا تنها چیزیه که از عمر رفته اش باقی مونده.....
آدمی نیست موقع درد حرف بزنه ولی اون روز.... 2 فروردین یک دفعه قلبش گرفت و خواست برسونیمش به بیمارستان. نمی دونم با اون لرزشی که دست و پاهام پیدا کرده بود چه جوری لباس پوشیدم. تازه اون منا دل داری می داد که چیزی نیست معده است بابا، قلب نیست ....نمی دونستیم به کجا بریم ...ما همیشه عادت داشتیم موقع بیماری به مسعود برادرم زنگ بزنیم و اون چون خودش پزشک بود همه چیز و می سپردیم به اون.ولی مسعود نبود...تازه داشتم مردمی که مسعود ندارند را درک می کردم به نزدیکترین بیمارستان دم خونه رسیدیم.آزمایش ... نوار قلب .... یه کمی هم تب داشت. دکترعمومی گفت چون ایام عیده بستری نمی کنیم ولی برین خونه و سه روز استراحت کنه.رفتیم خونه و او مظلوم تر از همیشه شده بود . نگران بودم ولی نمی تونستم کاری بکنم .همه جا تعطیل بود . سعی کردم تنهاش نذارم.... سعی کردم وانمود کنم اتفاقی نیافتاده .در واقع دکترعمومی هم به ما همین را گفت. بعد از سه روز چند باری می بردمش بیرون یا خونه افرادی که دوست داره تا اینکه مسعود از سفر برگشت.یه آرامش خاطر پیدا کردم.به امید این بودم که نوار قلبش را ببینه و بگه بابا معده ات مشکل داشته و ... با دیدن نوار قلب رنگ از روی صورتش پرید و گفت بعد تعطیلات باید آنژیو کنی . خود بابا هم یه جورای رنگش پرید . مسعود اون لحظه به من نگاه بدی کرد و گفت کدوم احمقی این نوار را دید و اجازه خروج از بیمارستان را داد. تازه فهمیدم که چی شده ... بابای مظلومم سکته خفیفی کرده بود که ما نفهمیده بودیم . به یاد آوردم 2 فروردین را همون روز کزایی ... چند ساعت بعد که از بیمارستان اومدیم وقتی براش آب میوه بردم و بیدارش کردم پا شد و گفت بابا من چیزیم نیست میخوای بریم مهمونی ...اون می خواست دل منو بدست بیاره .... حالا یه جورای نگرانشم ولی سعی می کنم اون متوجه نشه و دلم به حال مردم این مملکت می سوزه که مسعود ندارند و آواره این بیمارستانها هستند و اگه توی این مملکت پارتی نداشته باشی کلاهت پس معرکه است ... مخصوصا اینکه اگه توی ایام تعطیل مریض بشی باید بری بمیری توی این مملکت خرتوخر