کلاه فروش نیستم اما به اندازهی یک مغازهی کلاه فروشی کلاه دارم. کلاههایم بر سر کسی جز سر خودم نه میرود و نه میگذارم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، دست و صورتم را که شستم، لباسم را که پوشیدم جلوی آینه میروم. به خودم نگاه میکنم. به خطهای صورتم، به رنگ رخسارم، به رنگ تنم و کلاهی متناسب با آن چهره و آن روز انتخاب میکنم و بر سر میگذارم. گاها کلاه نقابدار میگذارم تا حس نکنم آفتاب بالای سرم را. کلاهی دارم به رنگ سبز ارتشی. بر سر که میگذارم به شکل یک مبارز در میآیم. راهم را که گم میکنم کلاه زردی که چراغی بالای سرش است را بر سر میگذارم. رویاهای عاشقانهام را با کلاه حصیری که دور تا دورش روبان قرمزی است، میگذرانم؛ فکر میکنم با خودم که «کنار دریا میدوم و روبان قرمزش عاشقانه با نسیم بهاری میرقصد». یخ که میشوم کلاه پشمی رنگورو رفتهای میگذارم؛ که گرمم کند. با شرارهای که کفش پاشنه ده سانتی پوشیده و دامنی تا زیر زانو و کتی بلند و از قرار مشکی، کلاه مخملی سیاهی که رویش پُرشده از پَر، بر سر میگذارم. تور سیاهی دارد که روی کلاه قرار میگیرد گاهی هم جلوی چشمم؛ آن موقع است که دنیا را سیاه میبینم. کلاهی دارم که دو گوش دارد، چیزی شبیه گوشهای خرگوش که بر سر کودک درونم میگذارم؛ و کودکم را میخوابانم. یادگاری پدربزرگم، کلاه خوودی است که سالی یکبار روز عاشورا برای تعزیه بر سر میگذاشت و من سالی چند بار، در دلم که غوغا شود میگذارم. هرشب قبل از خواب کلاه خواب بر سر میگذارم و خواب باد را میبینم که کلاهم را از سرم برداشته و سر من بی کلاه است.
0 comments:
Post a Comment