انگار تابوتی بر روی شانههایش گذاشته باشند، آرام و سنگین حرکت میکند و حرفهایی از جنس دلگیرانه و غمگنانه نقش میزند. لاغر است و نحیف. تحمل این همه درد را از آدمها ندارد. مداد است دیگر.... گاهی گوشهای افتاده و تکان نمیخورد و سکوت را قلم میزند از آن است که قلمم خشکیده. خشکیده و شکننده. شکسته که شود عمرش است که میشکند. گاهی به سرش میزند و غلطهای زیادی میکند آنموقع سر خم میکند و پاکش میکند. در شوکران زندگی، رنگ پریدهای است که چشم بصیرت مثقالی چند تا بخوانیش. در مستی رقصندهی ماهری است. میچرخد و میرقصد و مینگارد راستیِ گم شده، در پس مستی را. بارها بخوانیش باز لذت میبری. یک کافهی چوبیِ دنج، بوی قهوه، ... آنموقع است که رگش را برای معشوقهاش میزند و کاغذ است شاهد ماجرا. صدایش روی کاغذ صدای من است.
0 comments:
Post a Comment