شب است و سرد. به هر فروشگاه که سر میزنم «دلیلش» تمام شده و هیچ «دلیلی» با هیچ طعمی ندارند. خواستم حتی با قیمت بالاتر هم بخرم اما انگار دنیا «بیدلیلِ» بیدلیل شده. چارهای نیست، حالا که «دلیل» نیست، باید «بهانه» گرفت. هرچند «بهانه» دوست ندارم حتی «بهانه» با طعم شکلاتیش را...
گاهی پیش میآید «دلیلی» ندارم، «بهانهای» هم ندارم، اما ته ماندهای از خندهی شب قبل مانده. آن موقع است که باید «بیدلیل» و «بیبهانه» خندید. خنده که بیاید «بهانه» هم سرکلهاش پیدا میشود و با هم، تا صبح میخندیم. بعد که صبح، سرِکار میروم چشمم به هر فروشگاه که میافتد پشت شیشهاش نوشته «دلیل» رسید. با خودم میگویم، کاش تا عصر که از سرکار برگردم «دلیل»هایشان را تمام نکردهباشند.
0 comments:
Post a Comment