ای خدا از دست تو

خدا هم

بازی می‌کند با من

چشم می‌گذارم

و تا "ده" می‌شمارم

قایم می‌شود

دنبالش می‌گردم

می‌گوید: سُک سُک

چشم می‌گذارد و تا "صد" می‌شمارد

قایم می‌شوم

پیدایم می‌کند

می‌گوید: سُک سُک

اشانتیون

چشمهایم را به حراج گذاشته‌ام

نه که نبیند

لوله کشی‌ش پوسیده

آب می‌دهد

گوش‌هایم را به حراج گذاشته‌ام

نه که نشنود

مغزم ریزش کرده

راه‌های ورودی‌ش را بسته

زبانم را به حراج گذاشته‌ام

نه که حرف نزند

با حروف بی صدا فریاد می‌زند

منتظر حراج قلبم نباش

مگر کسی دفترچه خاطراتش را

حتی

تکه تکه ، پاره پاره حراج می‌کند

خریدار چشم و گوش و زبانم باشی

قلبم را اشانتیون می‌دهم

برگ برنده

برگ درختان بین زمین و هوا می‌رقصند و "برگ" برنده یکی از آن هزاران برگی اه که پاییز به این رقص دعوتش كرده. مي‌رقصه و مي‌رقصه و نهايت در گوشه‌ای آرام مي‌گيره تا كسي از راه برسه و برای کامل شدن نوستالوژی پاییزیش همان شنیدن صدای خش‌خش برگهای پاییزی له‌ش ‌كند و این همان "برگی" بود که سال‌ها در لابه لای "برگ"های کتاب‌های قطور به دنبالش گشت و هیچ نیافت و چه تهمت‌ها که به بخت و پیشانی و شانس خود زد تا موهاش سفید شد و زیر کرسی نوستالوژيش نشست و همه‌ی این باورهای غلط را به خورد نوه و نتيجه‌هاش داد و هيچ وقت نفهميد برگ برنده همان بود که یک عصر پاییزی جلوی پایش افتاد و او غرق در پاييز له‌ش كرد

انار سرخ

لب‌های پسرک آویزان بود

برای توپش

که جا خشک کرده بود

لای شاخ و برگ درخت چنار

اشک های سر خورده

روی گونه‌های خاکی اش

دلم را از جا کند

دل کنده‌شده‌ام را

به دستش دادم تا فراموش کند

توپ در بندش را

.

پسرک با یک دست، دلم را ‌برد

با دست دیگر، آب دماغش را پاک می‌کرد

چند باری دلم را زمین زد

تا مطمئن شود

مثل توپش برمی‌گردد، بالا

دل زمین‌خورده‌ی من هم

لامصب، تا قد پسرک برمی‌گشت

پسرک با دلم بازی کرد

من بازی پسر با دلم را ‌دیدم

خوشحال شدم

که اشک‌های جا انداخته روی صورت چرکش

خشک شده بود و می خندید

دیدم

دلم را روی زمین کاشت

پای راستش را به عقب برد

و شوت محکمی به دلم زد

....آخ

دلم بالای درخت چنار گیر کرد

و

توپ پسرک

از بالای درخت به زمین افتاد

پسرک قهقهه می زد

توپش را برداشت و رفت

خندیدم

نه به پسر

به درخت چنار

که انار سرخ داده بود

از رویا تا پاییز 90

چشم‌هایم را می‌بندم و روی آیکون روياها کلیک می‌کنم. از منوي باز شده، تقویم را انتخاب می‌کنم. با يك كليك، همه‌ي سال را، از شنبه تا پنج‌شنبه، قرمز می‌کنم. از منوی فصل، تابستان را انتخاب می‌کنم و از منوی آسمون، آبی روشن. گوشه‌ی آسمون، خورشید را می‌گذارم. از منوی گل‌ها، روی سلکت آل کلیک می‌کنم. مممممم... نه، پشیمون شدم. باغ انتخاب بهتري است؛ درخت، گل و استخر با یک تخت تاشو؛ رو به آفتاب. عینک آفتابی ورساچي، نوشیدنی بدون الكل، تاپ كوتاه زرد با شلوارك جين آبي، موهامو كوتاه كوتاه و كاهي مي‌كنم و از فولدر موزيك، مهرنوش را انتخاب مي‌كنم؛ من زنم که روح عشقُ میسپره به سینه ی مرد .... مممممممم.... نه، نه، دوست ندارم....ء از منوی فصل، پاییز را انتخاب می‌کنم. از منوی آسمان آبی کبود پر از ابر و یک پنجره كه رو به حياطي با ديوارهاي كاهگلي باز بشه. براي پنجره، پرده‌‌های مخمل سرمه‌ای که روشون قیطون‌دوزی نقره‌ای شده انتخاب مي‌كنم. یک صندلی الاکلنگی، کنارش یک میز گرد با رومیزی به رنگ پرده‌‌ها و ترمه‌ی دست‌دوز، فكر كنم انتخاب خوبي باشه. یک لیوان چایی داغ، دوتا قاب عکس، چند تا شمع روشن و یک عینک با زنجیر به گردنم. كمي موهامو سفيد مي‌كنم و بلند. سردم شد. يك شومينه‌ي روشن كنار ميز و صندليم انتخاب مي‌كنم و یک شنل قرمز روی پاهام و روي آهنگ سوم آلبوم كليك مي كنم؛ فاصله ها مال منند تو فاصله را نگير ازم..... روی صندلیی که رو به پنجره است، می‌شینم و به خزان باغ نگاه می‌کنم . ممممممم..... نه، نه، دوست ندارم......ء از منوی فصل، زمستان را جایگزین پاییز می‌کنم..... بر روی دکمه برف کلیک می‌کنم و دمای اتاق را كمي بیشتر. به جای لیوان چایی، دو فنجان قهوه می‌گذارم. كت و دامن سرمه‌اي با يك گردن‌بند جواهر ...ممممم.... نه نه يك دستمال گردن قرمز با بته جقه های سرمه ای انتخاب بهتریه. یک صندلی الاکلنگی دیگر هم کنار صندلی خودم روبروي پنجره می‌گذارم، برای آخر حياط يك در بسته انتخاب می کنم . یک گلدان بزرگ پر از گل‌های رنگارنگ روی میز، آهنگ چهارم را كليك مي‌كنم؛ قدم قدم فاصله را ازم بگير.... تایمر زمان ورودش را روی 5 دقیقه تنظیم می‌کنم. چشم به در می‌دوزم. منتظر می‌مانم تا او بیاد. 5 دقیقه بعد، در باز می‌شود. صدای عصایش را، صدای خش‌خش پاش را روی برف‌ها می‌شنوم، پیر شده، پير شدم و دلم می‌گیره... نه، نه، دوست ندارم.......ء این‌بار هیچ فصل و هيچ آسمانی را انتخاب نمی‌کنم. روزاي قرمز تقويم را پاك مي‌كنم. فقط یک چهار دیواری ساده و یک تراس دو نفره پر از گل های سبز. یک کاناپه سفيد با کوسن‌های رنگی، يك دسته نرگس توي گلدون روي ميز، نور اتاق را كم مي‌كنم، سگ عروسكي اخمالوي سفيد، ليوان سبز استارباكس پر از چايي و نه قهوه، لب‌تاپ، موبایل، البته مدلش در لیست موبایل‌ها پیدا نمی‌شه چون خيلي قديمي شده و این خيلي مهم نيست . یک دختر 36 ساله، با موهای لخت كه تازگي رنگ قهوه‌اي بش زده. يقه اسكي مشكي و شلوار جين آبی با پاچه های قیفی که قایم شده در چکمه های بلند مشکی. حلقه ی دستشو ديليت مي‌كنم. خط اخم پیشانی‌ش را بر‌می‌دارم، یک لبخند روی لبش می‌گذارم. همه‌ی دکمه‌ها‌ی دل‌شوره‌، استرس، ترس، کینه، دل‌تنگی‌، ... را آف می‌کنم. دکمه‌ی فکر‌های منفی را هاید می‌کنم و روي آهنگ پنجم كليك مي‌كنم؛ خط زدن نوشته ها سوزوندن ترانه ها بغضاي تلخ بين روز .... بهم كمك نمي كنه

شنلي كه ديگر قرمز نيست

یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هنوز به ته جاده نرسیده، خسته‌اي. کنار جاده، روی یک تکه سنگ نشسته‌اي و سیگاری آتش می‌زنی و غرق می‌شوي در راهی که باید بروی، تنها....

خسته‌ای، دلت سنگين، شكسته، راه طولانی، جاده‌اي خاكي، و آل‌استارهاي‌ه پاره و لنز دوربين‌هايي كه روي تو زوم شده و چراهايي كه مي‌پرسند و پايان ندارد...

نا امید از رفتن. به ماندن نا امیدتر. پک محکمي به سیگارت می زنی و با همان سيگار جا خوش كرده لای انگشتان، دستت را جلوی صورتت مي‌آوري و به سوختن و دود شدنش نگاه می‌کنی. موبایلت به صدا در مي‌آيد، با عصبانیت از جیب در می‌آوري‌اش و بدون نگاه به صفحه‌ش پرتش می‌کنی وسط جاده و پشت سرش سیگار به نیمه رسیده‌ات را ... و اين تمرين خوبي است براي پرت كردن يك زندگي به نيمه رسيده..

کلافه‌ای و نمی‌دانی به جلو بروی یا به عقب و كوله‌باري از گذشته روي شانه‌هايت سنگيني مي‌كند و خسته براي رفتن.... به سنگ بزرگي كه جلوی پايت افتاده، نگاه مي‌كني و دوست داري مثل همه‌ي داستان‌هاي كليشه‌اي شوتش كني و فرياد بلندي را از جنس اعتراض به خدا چاشنيش كني اما پشيمان مي‌شوي و با كليد بك اسپيس اين خط را حذف مي‌كني...

وسط اين جنگل سري به لب‌تاپت مي‌زني. به آرامي از كنار خاطرات چيده شده در درايوها مي‌گذري تا مبادا بر رويشان كليك كني و خاطره‌اي بيدارشود. خودت را به موزيلا مي‌رساني نقابت را مي‌زني و چرخي در فيس بوك....

حوصله خبر نداري. حوصله اعدام و شلاق نداري. خبرها پشت سر هم از دوستان تازه به دوران سياست رسيده. حوصله شلوغ كردن‌هاي بالا گودنشين‌ها را هم نداري. كيوان دوست ناديده‌ات استتوسي گذاشته كه :"من چرا هر كس را دوست داشتم مسافر بود". رويش تامل مي‌كني از درون تاييدش مي‌كني و از بيرون لايك ...

كمي خودآزاري مي‌كني. پشت درهاي بسته مي‌روي و از پنجره و لابه‌لاي پرده‌ي نيمه باز نگاهي به داخل مي‌اندازي. دلخوري، با خودت نقشه‌ي قتلي را مي‌كشي و بلند بلند فكر مي‌كني، آن‌قدر بلند كه براي كوتاه آمدنش بايد سوار آسانسور ‌شوي و همين كه به زمين رسيدي لب تاپ را مي بندي و با يك فحش جانانه به زندگي حقيقي برمي‌گردي...

دوست داري در اين سرماي پاييزي چايي بنوشي. اما خوردن چايي و قهوه و نشستن روي صندلي لهستاني و افتادن برگ‌هاي زرد نوشتنش كار كليشه نويس‌هاست، پشيمان مي‌شوي و سیگاری.... و با چند نقطه ادامه مي‌دهي تا كمتر قضاوتت كنند...

جاده را مه گرفته. انتهايي نمي‌بيني. می ترسی. در خیالت صدای زوزه‌ی گرگی را می‌شنوی تا كمي مهيج‌تر شود. صداي جيك جيك گنجشككي را مي‌شنوي که آخرین نشانه‌ي راه برگشتت را به نوک گرفته. دلت می‌ریزه؛ اشکاتم. ته سیگارت را زیر صورتت می گیری. دقیقا جایی که خاموش شود و اين هنر كمي نيست...

هوا تاریک شده. نشانه‌هاي برگشت شكم گنجشكك را سير كرده. حالا تو مانده‌اي و يك جنگل و دوربين به دستان خواب و شنلي كه ديگر قرمز نيست و دلت را می زنی به جنگل و زندگی ات را می گذاری کنار جاده...

به نام خيانت

خیلی پیش که هنوز وبلاگ نویسی مد بود، دوست روزای سختی ام ، محمد جواد اكبرين، نوشت: اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها؛ زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم ... راستش سالیان درازی از یکسو گمان می کردم که "مسئول" حفاظت از ایمان دیگرانم و از سوی دیگر -شاید نا خواسته- در تعارض میان شخصیت (آنچه هستم) وآبرو (آنچه دیگران درباره ام می پندارند)آبرو را برگزیدم تا مبادا هنجارهای مصنوعی آسیبی ببینند!

ده سال پيش در يك روز گرم تابستوني با يك آغوش "گرم" آمد و یکسال پيش در يك روز "سرد" تابستاني با ديگري رفت. یک سال گذشت. از آمدنش خوشحال شدم از رفتنش خوشحال تر. رفت كه بر روي ويرانه‌هاي زندگي‌ام خانه‌اي بنا كند. یک سال گذشت. وقتي آمد آفتاب مهتاب نديده بود وقتي رفت هم با مهتاب بود هم با آفتاب و با سحر رفت؛ با زني كه بر مچ دستانش نواري سبز بسته بود اما سبز نبود بیشتر لجنی شبیه سبز، لاشخوری که دیروزتر ها همکار بود و امروز.....

یک سال در سکوت گذشت. یک سال در سینمای خالی زندگی ام نشستم و تنها، تماشاچی فیلم عمرم بودم. فیلمی که نه سال ساختنش طول کشید و یک شب تابستانی توقیف شد مثل همه ی فیلم های فارسی آخر فیلم را می شد حدس زد و دکمه استاپ را زدم... پرده بسته شد. چراغا روشن شد و فیلم به پایان رسید بود. من بودم و یک سینمای خالی و فیلمی که به آخر رسیده بود. دستی که بی اختیار تشویق می کرد. چشمی که بی اختیار اشک می ریخت و هاتفی که در گوشم زمزمه می کرد "وقتی میبوسه تو رو یاد من می افتی هیچوقت" موزیک متن فیلمم بارها عوض شد هیچ داریوشی نتوانست درد منو به تصویر بکشه جز این روزها رضا صادقی که میخونه " دروغ بود دروغ بود"

اعتراف می کنم که غمگین نیستم از این روزها زیرا عریانی و بی نقابی این ایّام را دوست دارم و زندگی ادامه دارد حتی اگر هیچ جراح پلاستیکی نتواند رد به جا مانده از زخم های روح و دلم را درمان کند

عقرب

خواستم فكر نكنم اما نشد. خواستم خودم را به آن راهي بزنم كه تو مي زني اما نشد. خواستم فراموش كنم امشب چه شبي است اما به هر راهي كه زدم باز به، هشت و يك مي رسيدم. خواستم جاي اعداد را تغيير دهم تا در هيچ تقويمي ثبت نشده باشد اما مثل كشي كه كشيده مي شد باز سر جايش برمي گشت. تاريخ به عقب ورق مي خورد، سال به سال و سر همين عدد مي ايستاد. همه‌ي اعداد اين سالها دست به دست طناب داري بافته بودند تا بر گردنم بياندازند. مي خواستم فرار كنم اما آخر هر كوچه‌ي بن بست ايستاده بودي و به ريش من مي‌خنديدي. تسليم شدم. از گوشه كنار خانه شمع ها را جمع كردم. كنار هم چيدم. كبريت را كشيدم و همه‌ي سي و چهار شمع را روشن كردم . همه جا يكباره روشن شد. انگار پايان فيلم بود و تيتراژ پاياني كه همه بلند مي شوند كه بروند. چرخي زدم. ديدم كه نيستي. حالا من بودم و شمع هاي روشن و خاطراتي كه مثل تيتراژ پاياني فيلم روي پرده بالا مي رفت و هيچ كس به آنها نگاه نميكرد جز خودم. شمع ها به اخر رسيده بودند و مي سوختند و من بودم و زخم هايم در شب تولد تو و آرزويي كه با خود كردم، كاش هيچ وقت به دنيا نيامده بودي.

بعد تو

تکیه به خودم، پشت به خاطرات، بدون تو، همراه با چشمانی که با بغض نزاره گ‍رم بودند، با لبخندی که از سر دل بود و نه از ته دل ، بدون اینکه آرزویی داشته باشم سي‌و شش شمع تولدم را فووت كردم. یک لحظه نگاهم به دوربين افتاد و به یاد تو، که امسال نه عید و نه الان دوربین بدست لحظه ها نيستي و شایدم هستي و تصویر دیگری را در چشمی دوربین، قاب می كني و از ته دل و نه مثل سالهای گذشته از سر دل، می خندی. شمع ها خاموش شدند. همه در آغوشم کشیدند؛ از ته دل. روی شانه هایم زدند که قوی باشم. همه آرزوی داشتن سالی غیر سال پیش برایم کردند و من یادم آمد به تولد گذشته که یادم رفت سی و پنج شمع روشن را خاموش کنم و شاید از این جهت به آتش کشیده شدم. سی و شش ساله شدم و شايد هم هنوز يكسالم نشده. روايتي است بعد از رفتنت تولدي ديگر ...