یک روز به خودت میآیی و میبینی هنوز به ته جاده نرسیده، خستهاي. کنار جاده، روی یک تکه سنگ نشستهاي و سیگاری آتش میزنی و غرق میشوي در راهی که باید بروی، تنها....
خستهای، دلت سنگين، شكسته، راه طولانی، جادهاي خاكي، و آلاستارهايه پاره و لنز دوربينهايي كه روي تو زوم شده و چراهايي كه ميپرسند و پايان ندارد...
نا امید از رفتن. به ماندن نا امیدتر. پک محکمي به سیگارت می زنی و با همان سيگار جا خوش كرده لای انگشتان، دستت را جلوی صورتت ميآوري و به سوختن و دود شدنش نگاه میکنی. موبایلت به صدا در ميآيد، با عصبانیت از جیب در میآورياش و بدون نگاه به صفحهش پرتش میکنی وسط جاده و پشت سرش سیگار به نیمه رسیدهات را ... و اين تمرين خوبي است براي پرت كردن يك زندگي به نيمه رسيده..
کلافهای و نمیدانی به جلو بروی یا به عقب و كولهباري از گذشته روي شانههايت سنگيني ميكند و خسته براي رفتن.... به سنگ بزرگي كه جلوی پايت افتاده، نگاه ميكني و دوست داري مثل همهي داستانهاي كليشهاي شوتش كني و فرياد بلندي را از جنس اعتراض به خدا چاشنيش كني اما پشيمان ميشوي و با كليد بك اسپيس اين خط را حذف ميكني...
وسط اين جنگل سري به لبتاپت ميزني. به آرامي از كنار خاطرات چيده شده در درايوها ميگذري تا مبادا بر رويشان كليك كني و خاطرهاي بيدارشود. خودت را به موزيلا ميرساني نقابت را ميزني و چرخي در فيس بوك....
حوصله خبر نداري. حوصله اعدام و شلاق نداري. خبرها پشت سر هم از دوستان تازه به دوران سياست رسيده. حوصله شلوغ كردنهاي بالا گودنشينها را هم نداري. كيوان دوست ناديدهات استتوسي گذاشته كه :"من چرا هر كس را دوست داشتم مسافر بود". رويش تامل ميكني از درون تاييدش ميكني و از بيرون لايك ...
كمي خودآزاري ميكني. پشت درهاي بسته ميروي و از پنجره و لابهلاي پردهي نيمه باز نگاهي به داخل مياندازي. دلخوري، با خودت نقشهي قتلي را ميكشي و بلند بلند فكر ميكني، آنقدر بلند كه براي كوتاه آمدنش بايد سوار آسانسور شوي و همين كه به زمين رسيدي لب تاپ را مي بندي و با يك فحش جانانه به زندگي حقيقي برميگردي...
دوست داري در اين سرماي پاييزي چايي بنوشي. اما خوردن چايي و قهوه و نشستن روي صندلي لهستاني و افتادن برگهاي زرد نوشتنش كار كليشه نويسهاست، پشيمان ميشوي و سیگاری.... و با چند نقطه ادامه ميدهي تا كمتر قضاوتت كنند...
جاده را مه گرفته. انتهايي نميبيني. می ترسی. در خیالت صدای زوزهی گرگی را میشنوی تا كمي مهيجتر شود. صداي جيك جيك گنجشككي را ميشنوي که آخرین نشانهي راه برگشتت را به نوک گرفته. دلت میریزه؛ اشکاتم. ته سیگارت را زیر صورتت می گیری. دقیقا جایی که خاموش شود و اين هنر كمي نيست...
هوا تاریک شده. نشانههاي برگشت شكم گنجشكك را سير كرده. حالا تو ماندهاي و يك جنگل و دوربين به دستان خواب و شنلي كه ديگر قرمز نيست و دلت را می زنی به جنگل و زندگی ات را می گذاری کنار جاده...