پدر

نشانه ایثار ، استقامت و غرور
فاتح قله فخر
یادگار روزگار بزرگ
راوی قصه های شاد و شیرین
قصه جنگل و کوه
قصه دیو و پری
قصه مردانگی و معرفت
لب گشود باز به سخن
باز به نصیحت ، قصه های تکراری
زود دانستم
قصه میگوید برای بچه های خود پدر
قصه میگوید از عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن ، آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه بودن
از شبهای برفی
پیش آتش ها نشستن
آری زندگی زیباست
زندگی آتش گهی پابرجاست
رقص شعله اش در هر زمان پیداست
گر بیفروزیش
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
روزگار ننگ
روز بدنامی
غیرتها در بند
عشق در بیماری دل مردگی بیجان بود
فصلها
فصل زمستان بود
ترس بود و مرگ
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچکس دستی به سوی کس نمی آورد
طنین گامهای ما بود به سوی ایثار
به لرزه افکندیم کوه را
هزاران نیزه زرین
به چشم آسمان پاشیدیم
تا خورشید را آزاد کردیم
فصل
فصل بهار شد
ما ، این بودیم
این کردیم
و
این شدیم
وای بر شما
که خود را اسیر کرده اید
اسیر یک نگاه ، اسیر یک احساس و به قول خودتان
اسیر عشق
این عشق چیست که تو را از زندگی مایوس میکند
این عشق توهمی است که تفاهم را آلوده میکند
حیف زندگی
حیف عمر
که تمام عمر در آرزوی یک نگاه آن باشی
به واقعیت بیا
سخن از چیزی بگو که فانی نیست
سخن بگو از قلب وسیع آسمان
که هیچ قلبی وسیع تر از قلب او نیست
هر شب به سراغت می آیند
نابود نمی شوند
نابودت نمی کنند

0 comments: