دل من مرگ خويش را باور نمي كند
من اين يقين را باور نمي كنم
من با خيال مرگ دمي سر نمي كنم
آخر چگونه
گل سرخ من
در ديد همه خس و خاشاك ميشود
آخر چگونه
اينهمه روياي نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
پژمرده شد به جان تو
در تو چه وعده ها بود
در تو چه هجر ها بود
در من چه دستها به دعا مانده
روز و شب
اين ها چه ميشود
باور كنم كه دخترك تنها
بي وصل و نامراد
در پشت ميله هاي زندان زندگيش
چشم انتظار يار سيه پوش ميشود
كه عشق نهان ميشود به گور
بي آنكه سركشد گل عصيانش ز خاك
باور كنم دل روزي نمي تپد
نفرين
نفرين بر آنهايي كه دوست داشتن را
گناه مي دانند
اين ذره ذره گرمي خورشيد وار ما
يك روز بي گمان
سر مي كشد جايي و خورشيد مي شود
تا دوست داري يم
تا دوست دارمت
تا اشك ما به گونه هم ميچكد زمهر
هيچ مرگ و هيچ نفريني
نمي تواند
نام تو را
من را
و
آنها را
از ياد روزگار پاك كند
بسيار گل از كف من باد برده است
اما من
گلهاي ياد كس را پرپر نمي كنم
من مرگ هيچ عزيزي را باور نمي كنم
مي ريزد عاقبت
يك روز برگهاي درختشان
و باد آنها را
به قعر سياهي ها مي برد
جايي كه هيچ صدايي به گوش نمي رسد
ما منتظر باران مي مانيم
باران كه سبزمان كند
باران كه كاملمان كند
ما تكامل را
مثل حس تنهايي
در شب طولاني
دوست داريم
كوه با نخستين سنگها آغاز ميشود
و
انسان با نخستين دردها
0 comments:
Post a Comment