فصل‌ها و فاصله‌ها

پاییز را می‌بینم و تو را

که چشم به برگ‌های زردش دوخته‌ای

و دل به دل‌گیری خزانش سپرده‌ای

پس لااقل گوش‌هایت را به من بسپار

تا برایت از دیدنی‌هایی بگویم

که در پس نگاه ابریت نادیده ماند

درخت را ببین که چگونه بی تعلق،‌

برگ و رنگ می‌بازد

به امید بهاری تازه

برگ‌هایی تازه

و رنگ‌هایی تازه‌تر

تا پناه مسافران خسته‌ای شود

که تن به سایبانش سپردند

و اما تو دختر زاینده‌رود

دل‌بسته‌گی زیباست

اما وابسته‌گی هرگز…

به قول نادر ابراهیمی

« هیچ وحشتناک‌تر از یک تکیه‌گاه نیست»

فصل‌ها و فاصله‌ها

تنها بهانه‌ای برای زندگی دوباره‌اند

ای کاش می‌دانستی

که هیچ فصلی و هیچ فاصله‌ای

ارزش غم‌گینی تو را ندارد

0 comments: