3 سال گذشت......
سلام و خداحافظ
از سال 74 بازی با کلمات را، از سرِ بازی که با من و همنسلانم در دانشگاه شد آموختم و حرفهای یک پنجاهوچهاری از همان سال کلید خورد. فرقش با حرفهای امروز این بود که حرفهای آن نسل مثل خودشان، سیاه و سوخته بود و امروز گاهی حرفهای رنگی هم در بینش دیده شد؛ سبز، قرمز، آبی، صورتی و ....
از سال 78 به کمک رضا که آن زمان دوستم بود و نه همسر با دنیای مجازی آشنا شدم. تا سال 83 فقط میخواندم و در 17 آبان 83 به خودم اجازه دادم که بازی با صفحهی کیبرد را شروع کنم که منجرب به بازی با کلمات شد. آن قدر نوشتم که نوشتن را جدی گرفتم. آنقدر جدی گرفتم که مثل یک سوزنبان تصمیم گرفتم ریل زندگیم را تغییر دهم و در مسیر رویای سوختهام قرار بگیرم. روزنامهنگاری رویای من بود. دیماه 85 بعد از تحقیق و تفکر بسیار در لحظات آخری که قرار بود برای آزمون تهران باشم تقدیر اجازه نداد و خانهنشین شدم. گذشت تا تابستان 86؛ 27 مرداد. فرصتی دیگر پیش آمد و متاسفانه یا خوشبختانه(هنوز نمی دانم)پذیرفته شدم. قرار شد از اول مهر شروع کنم؛ (خداحافظ الکترونیک و سلام روزنامهنگاری). به نظر خودم همه چیز به خوبی پیش میرفت. اما متاسفانه از فردایش تاریخ به گونهای دیگر رقم خورد و در مهر 86 به دلیل مشکلات شخصی که برایم پیش آمد انصراف دادم و آرزویم را برای همیشه در صندوقچهی خیال بایگانی کردم. تا مدتها خلاءش را در درونم حس میکردم. با تغییراتی که در وبلاگ و نوشته هایم دادم سعی کردم این خلا را پر کنم. ولی نشد. مشکل نوشتن نبود. مشکل من بودم که باید اساسی در خودم تغییر ایجاد میکردم.
روزهای سخت تابستان گذشت. امروز دریا صاف است و جذرومدی نیست و فرصت خوبی است که دلم را به دریا بزنم شاید که شرارهی فراموش شده را آنجا پیدا کنم. شاید که آب این مظهر شفافیت و پاکی مرحمی شود بر تن خسته و رنجور من. به دنبال خودم میگردم. عشق به نوشتن، عشق به خواندن، عشق به برای تو نوشتن، عشق خوب نگاه کردن از برای به تحریر درآوردن مدتهاست که در من مرده. امروز که به خود فراموش شدهام، به سه سال فریادم، به تنهاییهایم، به لیبلهای قرمز و سیاهم که همه از درونم بود نگاه میکنم، میبینم خستهتر از آن هستم که بتوانم این راه را دیگر ادامه دهم.حقیقت تلخ است. به پشت سرم نگاه میکنم. رضایتی نه از خودم دارم و نه از نوشتههایم. دیگر از تکرار، از خودم را به درو دیوار زدن، از سانسور، از فیلتر متنفرم. چاره ای نیست جز رفتن تا وقتی که خودم را پیدا کنم. تا روزی که حرف تازهای برای گفتن داشته باشم. تا روزی که خوب را از بد تشخیص دهم.... امروز خستهام، خسته و کسی برای این روح و تن خسته مرحم نیست . برای روح و تنی که همیشه مرحم خستهگیهای دیگران بوده.
تا نگاهی تازه، تا نفسی تازه.... تا زود
+داره از قبیلهمون یکی یکی کم میشه.
------------------------------------------------------------------------------------------------
حرفهایم را نوشتم
بر کاغذ خیال
کاغذ را قایقی ساختم
دادم به آب
تا آندور دستها
مرحمی شود
بر خسته دلی
غافل شدم از آب
قایقم را
تر کرد
خیس کرد
0 comments:
Post a Comment