قصه‌ی آرزوها؛ یکی بود یکی...

آرزوهایم را در سطلِ آرزوها می‌ریزم. سطل را سر کوچه می گذارم. از دور به سطل نگاه می‌کنم. می‌بینم، پسرک کاغذ‌‌‌ جمع‌کنی را که به دنبال کاغذ، در سطل ‌شناور است. آرزوهای کودکانه‌ را بر می‌دارد و در گونی کاغذهایش می‌گذارد و دور می‌شود. در فکر دور شدن آرزوهایم بودم که دیدم گدایِ سرکوچه نزدیک سطل شد. هرچه گشت آرزویی که به دردش بخورد پیدا نکرد و رفت. آرزوهایم حتی گدای گرسنه را هم سیر نکرد. مردی که از دور نظاره‌گر گدا بود، به محض دور شدنش، نزدیک آمد، به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و سطل را وارونه کرد، آرزوهایم را ریخت و سطل را با خودش برد؛ مرد دله دزدی بیش نبود. ساعت‌ها آرزوهایم کنار جدول خیابان ماندند تا عابرپیاده‌‌ای ته‌سیگارش را به نشانه فرهنگش به سمت آرزوهایم پرت کرد. آرزوهایم دود شدند و به هوا رفتند.

0 comments: