دیروز، که کودکی بیش نبودم، سنگهای کف حیاط را، به چشم آدمبزرگهای دروغگو میدیدم و قَرنیزهای دور اتاق را به چشم بچههای دروغگو. باورم شده بود که خدا سنگشان کرده تا جاییکه، دروغ که می گفتم، به دست و پایم نگاه می کردم و ساعتها منتظر سنگ شدنشان بودم، میترسیدم از روزی که سنگ توالت شوم ولی باز دروغ میگفتم و سنگ هم نشدم شاید هم شدم که امروز، روی هیچ سنگی بند نمیشوم، سنگ فقط میشکَنَدَم، تنم سرد است و دلم سنگ.
0 comments:
Post a Comment