نامه‌ای به کودک ندیده‌ام( قسمت اول)

دخترم/پسرم

گله نکن چرا به دنیا نمی‌آورمت. خواستم؛ نشد. خواستم ذهنم را خالی از چراها کنم تا جایی برای چراهای تو داشته باشم؛ جوابی برای چراهایم پیدا نکردم. خواستم برای آمدنت دنیا را پاک کنم؛ دستانم پاک نبود. خواستم دنیا را آذین‌ رنگی ببندم؛ باد آمد و همه را با خود برد. خواستم دیوارهای دنیا را به رنگ آسمان کنم؛ آسمان تیره و تار شد. ‌خواستم باغچه زمین را پر از گل کنم تا قدم‌هایت را روی گل بگذاری، نهرها خشک شدند و به ‌طبع گل‌ها. خواستم در همین گوشه کنار، جایی امن، برای دل کوچکت پیدا کنم؛‌ هیچ کجا امن نبود. خواستم اول انسان شوم، انسان شوم، انسان شوم؛ نشد. خواستم شادی را تجربه کنم تا به تو هدیه کنم؛ ندیدم که تجربه کنم. خواستم لغتی جایگزین درد، غم، نامردی، بی‌رحمی کنم تا هیچ‌وقت نشنوی و نبینی ؛ پیدا نکردم.

این‌جا دنیای تو نیست. این‌جا خانه‌ی امنی برای تو نیست. به دنیا نمی‌آورمت چون از روزی می‌ترسم که اشک‌هایت را ببینم.