ساعت 9 شب، کنار خیابان، روبروی بیمارستان، منتظر ایستاده بودم تا رضا بیاید و سوارم کند. خوشحال بودم که امروز، با آنکه خسته هستم، ولی به خوبی گذشت. همانطور که منتظر بودم، مردمی از جنس مذکر، با ماشینهایی آنچنانی، می ایستادند و با ایما و اشاره چیزی میگفتند و بعد با قیافه اخموی من که روبرو میشدند، میرفتند. بعضی دیگر باز از همان جنس، سری میجنباندند و فحشی میدادند و مطمئنا فردا هم در ادارهشان منرا نقل مجلسشان میکردند که دیشب خانمی کنار خیابان منتظر......
مردی که راننده رنویی بود، همچنان که نگاهی از نوع نگاه مردم دسته دوم به من میکرد، کمی جلوتر از جایی که من ایستاده بودم، به دنبال جای پارک میگشت. در همین حین که نگاههای نصیحتواری به من میکرد، رضا رسید و من سوار شدم. هنوز داشت نگاهم میکرد حتی به بقلدستیش نشانم داد، سنگینی نگاهش را حس میکردم و مطمئنا به بقل دستیش میگفت«بالاخره سوار شد». سوار ماشین که شدم سریع خودم را در آینه دیدم. چیزی ندیدم جز چهرهی خستهی زنی که 6 صبح بیدار شده، دو شیفت کار کرده، از بس رنگ پریده بود مرزی بین لب و پوستش دیدهنمیشد، سفیدی چشمهاش قرمز شده، مقنعهش موهای چربش را مخفی کرده و فقط چند تارش از چربی برق می زد.
کولهام را جلوی صورتم بردم و زار زدم. گریه نبود به معنای واقعی زار زدن بود. مثلا شب تولدم بود.
0 comments:
Post a Comment