اینها را به شانس میگویم: شانس عزیزم، کاش قبل از آمدنت زنگ زده بودی که در خانه بمانم و در را برویت باز کنم. دیر رسیدم؛ رفته بودی. تقصیر من نبود، تقصیرکار همان خدای مهربان بود که کسی جرات محکوم کردنش را ندارد و من امروز جراتش را پیدا کردهام و محکومش میکنم چون او تنها کسی بود که میدانست سالهاست که منتظر آمدنت هستم. به گمانم دیشب، بزرگخدای(که به بزرگیاش شک دارم)، گوشهای نشسته بود و به من، که در پشت برفها مانده بودم و تلاش میکردم زودتر به خانه برسم و در را به رویت باز کنم، میخندید و به ابرهایش دستورمیداد«ببارید»؛ دیشب بازیچهاش بودم. رضا میگوید:«مصلحت» و من متنفرم از این کلمه. سالها نتوانستنهایم را بر گردن صلاح و مصلحت انداختم، نتیجهای نداشت جز تسکین موضعی.
راستی شانسیجان، تو دیشب از کدام راه آمدی که پشت برف نماندی؟
0 comments:
Post a Comment