تیر و سنگ

ساعت 7 شب، در خیابان چهارباغ، منتظر تاکسی بودم. سردم بود. شال‌گردنم را به‌گونه‌ای روی صورتم پیچیده‌ بودم که تنها چشم‌هایم پیدا بودند. پیکانی ترمز کرد؛ شخصی بود. به راننده نگاه کردم. میان‌سال بود، حدودٱ نیم قرنی از به ‌دنیا آمدنش می‌گذشت؛ به‌نظر قابل اعتماد. گفتم:«دربست، آپادانا». گفت:«بیا بالا». سوار شدم. بوی سیگار و عطر‌ در فضای ماشین پیچیده بود؛ شبیه بوی امام‌زاده‌ها. با وجود سرمای بیرون کمی شیشه ماشین را پایین کشیدم و همچنان شالم را روی صورتم بسته نگه ‌داشتم. راننده گفت:« سردتان می‌شود، بیایید جلو بشینید». متوجه منظورش نشدم. گفتم:«نه. مرسی». کمی جلوتر پیچید در خیابان آمادگاه. آهسته حرکت می‌کرد. من تابلوی مطب‌ها را نگاه می‌کردم. پرسید:«حالا آپادانا کجاست؟». با تعجب گفتم:« نمی‌دانید؟ اگر مسیرتان نیست پیاده می‌شوم». جوابی نداد. چند متری هنوز نرفته بود که، راهنما زد، آهسته کنار رفت و ایستاد. سرش را به سمتم چرخاند و گفت:«آب‌میوه میل دارید؟». تازه منظورش را از این سئوال‌و‌جواب‌ها فهمیده‌ بودم. ترسیدم ولی اجازه ندادم متوجه ترسم شود. بی‌اختیار مقنعه‌ام را جلو کشیدم. اخم کردم و با عصبانیت گفتم:«نه‌خیر». به سئوال قبلی‌اش فکر می‌کردم که دوباره پرسید:«شما مجردید؟». گفتم:« متاهلم. سئوالی هست؟». یکدفعه زد روی ترمز و گفت:«فکر کردم مجرد هستید و با هم به گردش می‌رویم. آپادانا مسیرم نیست؛ پیاده شوید». با عصبانیت گفتم:«لطف کنید دور‌ بزنید و سر ایستگاهی که سوارم کردید، پیاده‌ام کنید». حرفی نزد و به راهش ادامه داد. از چراغ سه‌زمانه سر پل‌فردوسی که رد شد با کمال خونسردی پرسید:« شما رفیقی ندارید مجرد و اهل عشق باشد؟». جوابی برای گفتن نداشم. به خودم گفتم:« باید پیاده‌روی در هوای سرد و گوش دادن به صدای باد که لای برگ‌ها می پیچد، لذت‌بخش باشد». از ماشین پیاده شدم. ساعت 7:25 شب، پل فردوسی، پیاده، من به راه خودم رفتم و او به راه خودش.

0 comments: