دیروز:
دو ماه پیش تصادف کردم با مردی حدودٱ 37 ساله، سوار بر موتور. از فرعی به اصلی میآمد. ندیدمش و ... بَنگ. ترسیده بودم. از ماشین که پیاده شدم دیدم، موتورسوار، بیهوش، کنار خیابان افتاده و چند متر آنطرفتر موتورش. هنوز هیاهو و حرفهای مردم در گوشم است، همان حرفهایی که بهش میگوییم:«فحش».
امروز:
هر بار که به دیدار موتورسوارِ دیروز، اوه نه! ویلچرسوارِ امروز، میروم، لبخند میزند. گاه منرا میشناسد و گاه، مثل خاطراتش به یاد نمیآورد. لبخندش را که میبینم احساس خفگی پیدا میکنم. هر بار با لبخندش منرا دار میزند. موقعیت غمانگیزی است.
فردا:
به خاطرههایم نگاه میکنم؛ به شاهکارهایم که لابهلای آرشیو وبلاگم، گُم شدهاند؛ چه زود.
0 comments:
Post a Comment