رنگ‌خدا

بوی رنگ. اسباب و اثاثیه‌ها وسط اتاق پذیرایی، روی هم مثل کوه ، پارچه‌ای سفید روی‌ش. کف خانه پوشیده از روزنامه و سطل‌های پر از رنگ و تی‌نر. مرد نقاش که شاگردش به‌‌ش می‌گفت:«اوس حمید»، دیوارهای پذیرایی را رنگ می‌زد؛ به‌ش می‌گفت«مغز پسته‌ای». شاگردش درهای اتاق‌ها را رنگ می‌زد؛ سفید. مادر گوشه‌ای ایستاده بود و کاتالوگ رنگ‌ها را نگاه می‌کرد و زیر لب می‌گفت:«صورتی، لیمویی». مرد نقاش گفت:« دیوار اتاق‌خواب صورتی باشد، دل‌بازتره ». مادر همان‌طور که چشمش به کاتالوگ بود گفت:« دیوارها صورتی، سرویس خواب گل‌بهی، سقف هم سفید... خوب‌اه اوس حمید؟». مادر از یکنواختی خسته شده بود. می خواست همه‌چیز را رنگ کند. پسرکی که عینک آفتابی بر چشم داشت رد صدای مادر را گرفت و کورمال کورمال از کنار سطل‌های پر از رنگ گذشت و به مادر رسید و گفت:«مامان، این عصا را هم رنگ می‌کنند؛ از سفید خسته شدم».

0 comments: