زنگ تفریح

بگیر این چرتکه را از من. بس که بالا و پائین‌ کردم‌ش و هیچ، حسابی با هیچ کتابی جور در نیامد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ ریاضی نیست.

بگیر این کاغذ و مداد را از من. بس که سیاه کردم و غر شنیدم از سطل گوشه‌ی کلاس و هیچ،‌ شعری‌ پایان نداشت. همه‌ی زنگ‌ها زنگ انشا نیست.

بگیر این لوله‌ی آزمایش را از من. بس که از خودم نمونه برداشتم و تجزیه کردم و هیچ، اکسیژن آزاد نشد. همه‌ي زنگ‌ها زنگ شیمی نیست.

بگیر این توپ را از من. بس که در زمین یار انداختم و هیچ، مدال طلایی گردن آویز نشد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ ورزش نیست.

من سرگردان

بگیر این مداد رنگی‌ را از من. بس که درخت سیب کشیدم و هیچ، شکوفه‌ای سیب سرخ نداد. همه‌ی زنگ‌ها زنگ نقاشی نیست.

بگیر این اسب را از من. بس که در گذشته تاختم و هیچ، نیافتم جز خودم را خسته‌تر بر اسب سیاه. همه‌ی زنگ‌ها زنگ تاریخ نیست.

الاکلنگ بازی با خدا

تو بالا

من پائین

.

تو پائین

من سرگردان

اینه

الاکلنگ بازی با خدا

سارا این‌جین‌کوک

زیبا، ساده و بدون فیلتر. آبی آسمونی با خنده‌هایی قرمز که جذاب‌ترش کرده بود. محکم، آن‌قدر که در آن فرصت کم اجازه نمی‌داد هیچ غمی به‌ش زور بگوید. خیلی وقت بود کسی را با این خصوصیت ندیده بودم. بی‌پرده، اما محتاط . بوی زرنگی و دروغ نمی‌داد. عطرش، عطر خوش یک رفیق. شاید از آن جهت که دختر کوهستان بود. شلوغ و پرهیجان. از اول تا آخر شلوغ‌بازی‌هایش صداقت بود.... می‌دانم که تو هم خوب می‌شناسی‌اش. دوست قدیمی همه‌ی ما که خیلی وقت است نوشتن را بوسیده و گذاشته کنار... سارا این‌جین‌کوک را می‌گویم. خودش بود و خودش و خودش.... چیزی که این روزها کم پیش می‌آید که کسی خودش باشد و خودش و خودش.

خدا با ما هم بازی

به بازی گرفته خدا ما را

چشم می‌گذاریم

قایم می‌شود

هنوز پیدایش نکرده

می‌گوید سُک سُک

ما چشم می‌گذاریم

هنوز قایم نشده

پیدایمان کرده

می‌گوید سُک سُک

بی‌تفاوت

خورشید

بی‌خیال زمین شد

گُل‌ همیشه بهار

همیشه پاییز، شد

آیکون‌ها از جلو نظام

هنوز خودمو پیدا نکرده بودم اما رسیده‌بودم آخر دنیا. آخر دنیا، کنار تابلوی «خطر دره»، یک سطل پلاستیکی بزرگی بود. نزدیک‌تر شدم تا ببینم چی توشه.... وااای خدای من یک سطل گنده پُر از آیکون‌های مختلف. آیکون‌هایی که یک روز هر کدومشون جایگاهی داشتند. خنده روی لب‌‌ها بود، ناراحتی توی دل، گریه پشت چشم‌ها و عشق توی قلب‌ها.... اما امروز، انگار تاریخ مصرفشون تموم شده‌بود و همه ریخته‌شده‌بودند توی این سطل پلاستیکی. به هر کدومشون که نگاه می‌کردم، خودم را می‌دیدم. چقدر همه شبیه به شراره، یکی می‌خنده، یکی گریه می‌کنه،‌ یکی لپاش سرخ می‌شه یکی اخم می‌کنه یکی بی تفاوت، یکی منتظر، یکی عاشق، یکی فارغ، یکی آغوشش بازه، یکی سکوت، ... یکی یکی برمی‌دارمشون و می‌گذارمشون توی جیب‌هام. جیب‌هایی که خالی از من بودند حالا پُرشدند از منی که هنوز نمی‌دونم کدوم منم.

رویای آبی

.

اپیزود یک

.

ماه

شناگر ماهری است

از بس که

افتاد در آب و

غرق نشد

.

اپیزود دو

.

ماه

در آب افتاد

آب

غرق در ماه شد

.

اپیزود سه

.

آب

در کوزه زندانی

ماه

غرق در رویای آبی

.

نوبت عاشقی

امروز عصر درختان استریپتیز می‌کردند، یکی یکی لباس‌های زرد و نارنجی را می‌کندند و زمین می‌ریختند. کلاغ‌های بی‌حیا از خودبی‌خود شده‌بودند؛ غارغارکنان دور درخت می‌چرخیدند. خورشیدخانوم از خجالت سرخ شده بود و پشت ابرها قایم شده‌بود. ابرها رگ غیرتشان برق زد و آسمانِ از همه‌جا بی‌خبر درختان را سنگسار ‌کرد. درختان سرشکسته شدند. عصبانی شدم. رو به آسمان کردم که بگویم.... که دیدم ابری، خورشید را عاشقانه در آغوش گرفته است و... ناگهان ابر چشمش به من که داشتم می‌دیدمشان افتاد . ریموت کنترل را برداشت و کانال را تغییر داد؛ آسمان سیاه شد و شروع کرد به باریدن.

چهار...سه...دو...یک

بیست و نه سال، بنا بودم. آجرهای پرت‌شده را در هوا می‌گرفتم و روی هم می‌چیدم و دیوار می‌ساختم. چهار سال پیش تصمیم گرفتم همه را خراب کنم. آجرها را از دل دیوار در می‌آوردم، آن‌ها که سالم بودند را به سمت تو پرت می‌کردم.... گاه بد نشانه می‌گرفتم؛ زمین می‌افتاد و می‌شکست. گاه می‌گرفتی و دیوارت را می‌ساختی .... شرمنده‌ام که گاهی هم سرت را ‌شکاندم باور کن قصدم دلت بود که به سرت اصابت می‌کرد... شوخی کردم.... مشکل از دوبینی چشم‌هایم بود. همه‌ي این‌ها را گفتم که بگویم وبلاگم چهارسالش تمام شد.

از دست این باران

باران که می‌آید، همه شاعر می‌شوند. از مردان آبی پوش گرفته تا نارنجی پوش. مرد آبی‌پوش کنار شومینه‌ی گرمش، از پشت پنجره‌ی نیمه‌بازش، به باران نگاه می‌کند، سیگاری آتش می‌زند و با قلمش کلمات را‌ از ذهنش جارو می‌کند و می‌ریزد روی زمینی، کاغذیِ و سفید. زمین می‌شود پُر از برگ‌های زرد و نارنجی و صدای خش‌خش و نم نم باران و دو عاشق و یک چتر و یک بوسه.

مرد نارنجی‌پوش، جارویش را برمی‌دارد و خش‌خش‌ کنان از لای برگ‌های زرد و نارنجی، بوسه‌ها و کلمه‌‌هایش را جمع می‌کند و می‌ریزد در سطل زباله.

هر دو شاعر، هر دو عاشق، یکی عشقش کلمه ، دیگری زباله.

بانوی زمستان، بانوی نرگس و گل

اسلوموشن قدم برمی‌دارم. با یک دست چمدانم را روی زمین می‌کشم و با دست دیگر بند کوله‌ام را گرفته‌ام. سرم پائین است. دوربین زوم شده روی زانوهایم؛ روی شلوار جین دم‌پا گشادی که در هوا می‌رقصد. دوربین به عقب می‌رود. زنی که از گوشه‌ی چشم‌هایش اشک می‌ریزد از کنار دوربین رد می‌شود و دوربین دورشدنش را نشان می‌دهد.

از گیت اول که رد شدم، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. کسی به بدرقه‌ام نیامده بود. لبخند سردی گوشه‌ی لبم نشست. پاسپورت به دست، راه افتادم. به گیت دوم رسیدم. پشت سرِ آدم‌هایی که نمی‌شناختمشان، ایستادم. چند دقیقه‌ای باید منتظر می‌ماندم تا مهر خروج، روی ورق آخر پاسپورتم می‌خورد. دوست نداشتم به آدم‌های ایستاده در صف نگاه کنم که فرصت برای نگاه‌کردنشان زیاد بود. سرم را برگرداندم. در حالی که به دور، نگاه می‌کردم در رویاهایم فلاش‌بک می‌زنم به تو؛ در ماشینت نشسته‌ای، درخیابانی به رنگ ترافیک. به ساعتت نگاه می‌کنی و با عصبانیت مشت می‌زنی روی بوق ماشین.

صحنه‌ی بعد، مامور گیتِ دو، با سرعت در حال مهرکردن پاسپورت‌هاست. دوربین زوم می‌کند روی من که اسلامونشن چمدانم را به جلو می‌کشم. تصویر بعد، تو و ترافیک و بوق ماشین. تصویر بعد، مامور گیت دو، یک نگاه به پاسپورتم می‌اندازد و یک نگاه به چشم‌های خیسم. جواب همه‌ی چراهایش را از چشم‌هایم می‌گیرد و سئوالی نمی‌پرسد و اسلوموشن دستش را بالا می‌برد و با سرعت روی ورق آخر پاسپورتم مُهر می‌زند. پاسپورتم در دستم، از گیت دو رد می‌شوم. باید از یک راه‌روی شیشه‌ای بگذرم که به اندازه‌ی طولش فقط فرصت دارم سی‌وسه سال زندگی را دوره کنم

صفحه‌ی مانیتور همزمان من و تو را نشان می‌دهد؛ رد شدن من از راهروی شیشه‌ای و دویدن تو را. بوی گل‌های نرگس در فضای سالن پیچیده. از دور می‌بینمت. چند قدم تا انتهای راه‌روی شیشه‌ای بیشتر نمانده. زیر لب می‌گویم: بانوی زمستان، بانوی زمستان... چه دیر آمدی، چه دیر ... لبخند می‌زنی مثل همان لبخند نرگس‌های خشک‌شده در باغچه؛ یادت هست؟؛ پشت شیشه، من و تو و نرگس‌ها و دود سیگارِ پیچیده در فضا. دستت را به طرفم دراز می‌کنی. دوست دارم بگیرمش اما بین من و تو دیواره . ..دیواره دیواره... حرف می‌زنیم اما نه تو صدای منو می‌شنوی و نه من صدای تو را. دوربین از بالا نشانمان می‌دهد. من و تو و دیوار و دود سیگار که پیچیده شده در فضایی که می‌شود رد بوی نرگس را حس کرد و چشم‌ها را بست. بانوی زمستان، بانوی نرگس و گل.... اگه شکسته پای من گریه نکن عصای من ...

از دیوار که فرو ریزد می‌ترسم

پشت به همه

رو به دیوار

فکر کن

دیوار هم فرو ریزد

پشت به همه

رو به ... !!؟؟ نمی‌دانم

این‌

همان

نقطه‌ی سیاه است