امروز عصر درختان استریپتیز میکردند، یکی یکی لباسهای زرد و نارنجی را میکندند و زمین میریختند. کلاغهای بیحیا از خودبیخود شدهبودند؛ غارغارکنان دور درخت میچرخیدند. خورشیدخانوم از خجالت سرخ شده بود و پشت ابرها قایم شدهبود. ابرها رگ غیرتشان برق زد و آسمانِ از همهجا بیخبر درختان را سنگسار کرد. درختان سرشکسته شدند. عصبانی شدم. رو به آسمان کردم که بگویم.... که دیدم ابری، خورشید را عاشقانه در آغوش گرفته است و... ناگهان ابر چشمش به من که داشتم میدیدمشان افتاد . ریموت کنترل را برداشت و کانال را تغییر داد؛ آسمان سیاه شد و شروع کرد به باریدن.
0 comments:
Post a Comment