هنوز خودمو پیدا نکرده بودم اما رسیدهبودم آخر دنیا. آخر دنیا، کنار تابلوی «خطر دره»، یک سطل پلاستیکی بزرگی بود. نزدیکتر شدم تا ببینم چی توشه.... وااای خدای من یک سطل گنده پُر از آیکونهای مختلف. آیکونهایی که یک روز هر کدومشون جایگاهی داشتند. خنده روی لبها بود، ناراحتی توی دل، گریه پشت چشمها و عشق توی قلبها.... اما امروز، انگار تاریخ مصرفشون تموم شدهبود و همه ریختهشدهبودند توی این سطل پلاستیکی. به هر کدومشون که نگاه میکردم، خودم را میدیدم. چقدر همه شبیه به شراره، یکی میخنده، یکی گریه میکنه، یکی لپاش سرخ میشه یکی اخم میکنه یکی بی تفاوت، یکی منتظر، یکی عاشق، یکی فارغ، یکی آغوشش بازه، یکی سکوت، ... یکی یکی برمیدارمشون و میگذارمشون توی جیبهام. جیبهایی که خالی از من بودند حالا پُرشدند از منی که هنوز نمیدونم کدوم منم.
0 comments:
Post a Comment