هفت سین خونه ما
او
بعضی وقتها بعضی چیزها دست ما نیست. مثلا ما چه بخواهیم چه نخواهیم بهار از راه می رسه. اگه می یاد قدمش به روی چشم. ولی کاشکی با خودش جز گل و شکوفه چیزهای دیگه هم می آورد. درسته که گل قشنگه و شکوفه بوی عطر و تازگی می ده ولی آیا مشکل همه انسانها همینه؟ وقتی او دلش پر غم و قصه است آیا چشماش ، صورتی گلها را می بینه....؟ به خدا نه... برای اون شکوفه بهاری با گل یخ زمستونی یکیه.
نمی خوام بهار را محکوم بکنم . ولی تا کی بهار می خواد بیاد و حرف تکراری بزنه ؟ چشمهای خسته اون زن که الان چند ماهه که داره خونه من و تو را پاک میکنه تا بهار بیاد، بهارو نمی بینه. کی دل خسته اونا پاک میکنه؟ کی خونه کوچکش رو پاک میکنه؟ اصلا او خونه ای داره که کسی پاک بکنه؟
چشمای او دخترک گیس مشکی را می گم ، فقط باباشو پشت میله ها می بینه نه گل سنبل و ماهی . تو فکرش بهار نمی یاد . اون فقط می خواد میله ها هر روز لاغر تر و لاغر تر شوند تا باباش بتونه از لای اونا رد بشه و به خونه برگرده. نمی گم پول خوشبختی می یاره ولی اگه نباشه بدبختی می یاره. نمی گم کاشکی بهار با خودش پول می آورد. نمی گم قانون خوبه ولی بی قانونی سردر گمی یه.
کاشکی بهار باخودش قانون می آورد. قانونی که همیشه ، همه جا ، برای همه کس یه جور باشه. قانونی که یه چشمش کور باشه تا بتونه همه را یه جور ببینه ... اونوقت توی خونه همه عید بود و همه می تونستند بوی بهار را حس کنند و به شکوفه ها لبخند بزنند و دیگه اویی وجود نداشت.
صبح شنبه
صبح شنبه که آدم اینجوری حالش گرفته بشه .... اون هفته معرکه است.شما قضاوت کنید.دو ماه پیش در یک جلسه ای در شرکت قرار شد سمیناری با موضوع جی پی اس توسط من برگزار بشه. از فردای اون روز من تمام کارهای روزانه را تعطیل کردم و شروع کردم به جستجوی مطلب در اینترنت و مطالعه چند تا کتاب و ترجمه یه سری متون به صورت دست و پا شکسته (چون زبان توپی دارم).... وبعدش هم تهیه یک پاورپوینت 95 صفحه ای .... و ..... دو ماه گذشت و قرار شد 21 اسفند ماه این سمینار برگزار بشه.و امروز 20 اسفند متوجه شدم که ممنوع السمینار شدم بنا به اینکه مدیریت اعلام کرده آخر ساله و فرصت نیست..... یعنی کشک اونم نه پاستوریزه .....شما جای من بودید چه حالی می شدید.
قسمت2 -فرشته ای از جنس پیرمرد
قسمت1- شیطان یا فرشته؟
من از خودم متشکرم
به درخواست یکی از دوستام قرار شد یک نامه تشکر آمیز از خودم بنویسم.... ولی هر چی فکر می کنم
نمی دونم چرا نمیشه نوشت ....چون احساس می کنم شاید بقیه فکر کنند مغرورم ....ولی دوستم چون احساس می کرد من اعتماد به نفسم را از دست دادم این پیشنهاد را کرد .... نمی دونم کارم درسته یا نه....
می نویسم....
من از خودم متشکرم که مغرور نیستم
من از خودم متشکرم که دروغ نمی گویم
من از خودم متشکرم که صادقم هر چند چوبش را می خورم
من از خودم متشکرم که دل کسی را نمی شکنم
من از خودم متشکرم که شجاعت عذر خواهی کردن را دارم
من از خودم متشکرم که می تونم در مشکلات آدما بهشون کمک کنم
من از خودم متشکرم که می تونم تنهایی دوستام را پر کنم
من از خودم متشکرم که می تونم هر شب دلقک بشم و مامان و بابام را بخندونم
من از خودم متشکرم که واقعا از ته دل رضا را دوست دارم
من از خودم متشکرم که می تونم همه را دوست داشته باشم
من از خودم متشکرم که می تونم همه را ببخشم
من از خودم متشکرم که اجازه می دم وجدانم با من زندگی کنه
من از خودم متشکرم که سنگ صبورم
من از خودم متشکرم که درسم را خوندم
من از خودم متشکرم که از صبح تا شب کار می کنم
من از خودم متشکرم که خودم را دوست دارم
من از خودم متشکرم که همیشه از خدا تشکر می کنم
من از خودم متشکرم که در زندگی ام قانعم
من از خودم متشکرم که از زندگی ام راضی ام
من از خودم متشکرم که در ناراحتی هام کسی را شریک نمی کنم
من از خودم متشکرم که در شادی هام همه را شریک می کنم
من از خودم متشکرم که .....