هفت سین خونه ما

با همه خوبی ها و بدی هاش بهار اومد ... پنج روز تکراری را پشت سر گذاشتم ... خوشحالم که به محیط کار برگشتم هر چند هنوز کار مفیدی انجام ندادم. خیلی شعار دادم که دلامون را خونه تکونی کنیم و ....ولی الان که فکر می کنم خیلی هم دلم خونه تکونی نشده .خیلی هم بهار تحولی در من ایجاد نکرده ...فکر کنم من به یک کارواش مغزی نیاز دارم .... با سفره هفت سین خونه ما همراه باشید ... تا بعد

سال نو مبارک

او

بعضی وقتها بعضی چیزها دست ما نیست. مثلا ما چه بخواهیم چه نخواهیم بهار از راه می رسه. اگه می یاد قدمش به روی چشم. ولی کاشکی با خودش جز گل و شکوفه چیزهای دیگه هم می آورد. درسته که گل قشنگه و شکوفه بوی عطر و تازگی می ده ولی آیا مشکل همه انسانها همینه؟ وقتی او دلش پر غم و قصه است آیا چشماش ، صورتی گلها را می بینه....؟ به خدا نه... برای اون شکوفه بهاری با گل یخ زمستونی یکیه. نمی خوام بهار را محکوم بکنم . ولی تا کی بهار می خواد بیاد و حرف تکراری بزنه ؟ چشمهای خسته اون زن که الان چند ماهه که داره خونه من و تو را پاک میکنه تا بهار بیاد، بهارو نمی بینه. کی دل خسته اونا پاک میکنه؟ کی خونه کوچکش رو پاک میکنه؟ اصلا او خونه ای داره که کسی پاک بکنه؟

چشمای او دخترک گیس مشکی را می گم ، فقط باباشو پشت میله ها می بینه نه گل سنبل و ماهی . تو فکرش بهار نمی یاد . اون فقط می خواد میله ها هر روز لاغر تر و لاغر تر شوند تا باباش بتونه از لای اونا رد بشه و به خونه برگرده. نمی گم پول خوشبختی می یاره ولی اگه نباشه بدبختی می یاره. نمی گم کاشکی بهار با خودش پول می آورد. نمی گم قانون خوبه ولی بی قانونی سردر گمی یه.

کاشکی بهار باخودش قانون می آورد. قانونی که همیشه ، همه جا ، برای همه کس یه جور باشه. قانونی که یه چشمش کور باشه تا بتونه همه را یه جور ببینه ... اونوقت توی خونه همه عید بود و همه می تونستند بوی بهار را حس کنند و به شکوفه ها لبخند بزنند و دیگه اویی وجود نداشت.

صبح شنبه

صبح شنبه که آدم اینجوری حالش گرفته بشه .... اون هفته معرکه است.شما قضاوت کنید.دو ماه پیش در یک جلسه ای در شرکت قرار شد سمیناری با موضوع جی پی اس توسط من برگزار بشه. از فردای اون روز من تمام کارهای روزانه را تعطیل کردم و شروع کردم به جستجوی مطلب در اینترنت و مطالعه چند تا کتاب و ترجمه یه سری متون به صورت دست و پا شکسته (چون زبان توپی دارم).... وبعدش هم تهیه یک پاورپوینت 95 صفحه ای .... و ..... دو ماه گذشت و قرار شد 21 اسفند ماه این سمینار برگزار بشه.و امروز 20 اسفند متوجه شدم که ممنوع السمینار شدم بنا به اینکه مدیریت اعلام کرده آخر ساله و فرصت نیست..... یعنی کشک اونم نه پاستوریزه .....شما جای من بودید چه حالی می شدید.

قسمت2 -فرشته ای از جنس پیرمرد

نه شیطان بود نه فرشته .... او یک پیرمرد بود. ساعت 4:30 بود که از شرکت زدیم بیرون. به خاطر کامنتهایی که دوستان عزیزم برامون در پست قبلی گذاشته بودند با آرامش خاطر بیشتری رفتیم به محل مورد نظر یعنی باشگاه بدنسازی بانک سپه .چون محیط یه کمی مردونه بود بهتر دیدیم با موبایلش تماس بگیریم و بعد وارد شویم . تماس گرفتیم و اون پیرمرد دم در باشگاه اومد و خیلی خوب با ما برخورد کرد . اولین جمله ای که به من گفت این بود که ببین دیگه نمی لرزم و من که احساس می کردم با یه بچه روبرو شدم گقتم آفرین آفرین خیلی خوبه. ما وارد باشگاه شدیم . خیلی بد بود وحشتناک و کهنه وقدیمی و بیشتر شبیه حمامهای قدیمی بود .بی اختیار به یاد امیر کبیر افتادم که توی حمام .....به هر طرف نگاه می کردی عکسهای عهد بوق آرنولو و آدمهایی تو اون مایه را می دیدی. روی دو تا صندلی قدیمی نشستیم. پیرمرد همچنان ما را تحویل می گرفت ... گفت چند دقیقه بشینید من الان میام ... هزاران فکر از سرم گذشت .....بد ...خوب....نمی دونستیم کجا رفت ولی چاره ای جز انتظار نبود. بعد از 5 دقیقه برگشت. با دو تا آب میوه پاکتی ...خیالم راحت شد . بعد پیرمرد شروع کرد از گذشته اش و جوونیش و پهلوونی اش بگه و یه جورای خودش را اثبات کنه مثل همه پیرمرد ها و من همچنان که بهش لبخند می زدم نظاره گر همه جا شدم . پس از چند دقیقه رضا اعلام مرخص شدن کرد ... پیرمرد اصرار داشت خسارت ماشین را پرداخت کنه و ما امتنا کردیم و گفتیم ما فقط به اصرار و احترام شما اومدیم نه برای خسارت (البته من بیشتر برای ماجراجویی) و اون هم قبول کرد و به رسم مایه کیسه دو تا 200 تومنی امضا شده به ما داد .... بعد ..... و اما بعد.گفت که من می خوام کاری براتون انجام بدم (اون روی فرشته) ما هم گفتیم خواهش می کنیم چه کاری .... گفت ...من می خوام روی قباله ازدواجتون براتون وام بگیرم ما هم گفتیم مرسی ولی ما گرفتیم گفت نه من بازم می گیرم و پسرم توی بانک رییسه و اینا.... شمام که تازه ازدواج کردید درسته .... شرمنده ما پنج ساله که ازدواج کردیم و این حرف آب سردی بود که بر سر فرشته ریخته شد و اون دوباره به پیرمرد تبدیل شد ....بعد اصرار اصرار به رضا که حتما بیا باشگاه ..... و ما برای اینکه اون دلگیر نشه بهش قول دادیم.... بعد هم چند تا کاغذ به من داد و گفت اینا را دیشب برای شما نوشتم راههای مراقبت از پوست... من هم تشکر کردم بعد هم عکسش را با رضا گرفتم که الان می تونید پایین این پست ببینید و خداحافظی کردیم و رفتیم.راستی یه نصیحت هم کرد و اینکه ماشینتون بی خوده و عوضش کنید ولی اون نمی دونست توی این مملکت رابطه ماشین با درجه تحصیلات آدما رابطه عکس داره و 2تا مهندس به دلیل اینکه محکومند که تحصیل کرده اند و بازاری و .... نبودند اون درآمد های آنچنانی را ندارند که بتونند فلان ماشین را سوار شوند..... خلاصه اینکه نه از چک خبری بود و نه از شیطان بلکه فرشته ای بود از جنس پیرمرد

قسمت1- شیطان یا فرشته؟

دیروز صبح وقتی از خونه به سمت شرکت با رضا می یومدیم یه تصادف کوچیک کردیم . قانونا ما تقصر کار نبودیم چون حق تقدم با ما بود ولی اگه ما سرعتمون کم بود می تونستیم ماشین را کنترل کنیم و لیز نمی خوردیم ولی خوب ....پس از برخورد با یه ماشین کرسیدا سفید که صاحب اون یه آقای مسن 65 ساله بود از ماشین پیاده شدیم و هر سه نفر به ماشین نگریستیم تا پلیس بیاد آقای مسن اولش شروع به شلوغ بازی در آورد و من که این رفتار اون را در تصادف قبلی با یک نفر دیگه دیده بودم و اون فرد تونست با شلوغ بازی هاش سر ما کلاه بزاره سریع عکس العمل شدید نشون دادم که شلوغش نکن و ..... اینا. پس از اینکه پلیس اومد و اون تقصیر کار شد و ما تبرعه یک مرتبه آقای مسن شروع به لرزیدن کرد به حدی که یک لحظه من از ناراحتی و اینکه یه لحظه منو به یاد پدرم انداخت و بد جور دلم براش سوخت و همون وسط خیابون برای اینکه آرومش کنم بی اختیار دستاش و توی دستام گرفتم و منی که چند دقیقه قبلش رفتار بدی با اون داشتم شدم دخترش و نوازش و انتقال آرامش که اصلا چیزی نشده و نترس و ..... البته فکر بدی نکنید اون لحظه اون جای پدرم بود و از اونجایی که من متخصص آروم کردن آدمام اون کمی آروم شد . ما خواستیم بریم و بی خیل شیم که اون اصرار کرد که چراغ شکسته را شما عوض کنید و هر چی خسارتش شد من می دم . ما هم گفتیم باشه . اونم کارت ویزیتش را داد که ظاهرا نشون می داد مدیر یه باشگاه بدنسازی . اون قدر نارحت بود که وقتی من می خواستم شماره موبایلش را بگیرم اون خود موبایلش را می خواست به من بده که من اصلا از خیرش گذشتم و ترسیدم نکنه اینجا خدای نکرده سکته کنه.وقتی آروم شد و ما سوار ماشین شدیم اومد سرش را داخل ماشین کرد و گفت که قهرمان وزنه برداریه ولی چون برادرش توی یک تصادف کشته شده خاطره بدی داره و این عکس العمل از اونجا ناشی میشه.و بعد هم گفت که حتما به دفتر من بیایید با شما کاری دارم و دلم می خواد یک چک به شما هدیه بدم و ما هم کلی کف کردیم و رفتیم .... در راه کلی با رضا خندیدیم چون شب قبل به خاطر یه کاری بد جور به یه پول قلمبه نیاز بود و من فکر می کردم که یقین خدا دلش سوخته و اونا سر راه ما قرار داده. عصر که از شرکت به خونه می رفتیم به فروشگاه تجهیزات پراید رفتیم و یه چراغ خریدیم و چون ماشین ما اونقدر های کلاس نیست قیمت چراغش 2500 شد و ما تصمیم گرفتیم که دیگه پیش اون آقای مسن نریم .وقتی شب رضا باهاش تماس گرفت که بگه منتظر نباشه و چیزی نشد و ما نمی یاییم اون آقا اصرار اصرا که باید فردا بیایید اینجا ... از ما نه .... و از اون آره.و اینقدر اصرار کرد که امروز قرار شد بریم.ولی یه جورایی حس بدی رضا داره. یکی اینکه از اینجور پولا خوشش نمی یاد. یکی اینکه واقعا نمی دونه اون چه فکری توی کله اشه.... من یه جورای فکر میکنم نکنه مثل تو فیلمها این یه شیطانه ...خلاصه چند ساعت بعد رضا تصمیم گرفت نریم چون فکر می کنه این قضیه یه موقع ارامش زندگیمون را به هم می زنه... ولی من اصرار دارم بریم ببینیم قضیه چیه ولی پولی ازش نمی گیریم .....چون دلم می خواد ببینم این کیه.... راست می گه یا دروغ .....شیطانه یا فرشته؟ برامون دعا کنید و بگین چی کار کنیم .....فردا می نویسم که چی شد. تا فردا

من از خودم متشکرم

به درخواست یکی از دوستام قرار شد یک نامه تشکر آمیز از خودم بنویسم.... ولی هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا نمیشه نوشت ....چون احساس می کنم شاید بقیه فکر کنند مغرورم ....ولی دوستم چون احساس می کرد من اعتماد به نفسم را از دست دادم این پیشنهاد را کرد .... نمی دونم کارم درسته یا نه.... می نویسم....

من از خودم متشکرم که مغرور نیستم

من از خودم متشکرم که دروغ نمی گویم

من از خودم متشکرم که صادقم هر چند چوبش را می خورم

من از خودم متشکرم که دل کسی را نمی شکنم

من از خودم متشکرم که شجاعت عذر خواهی کردن را دارم

من از خودم متشکرم که می تونم در مشکلات آدما بهشون کمک کنم

من از خودم متشکرم که می تونم تنهایی دوستام را پر کنم

من از خودم متشکرم که می تونم هر شب دلقک بشم و مامان و بابام را بخندونم

من از خودم متشکرم که واقعا از ته دل رضا را دوست دارم

من از خودم متشکرم که می تونم همه را دوست داشته باشم

من از خودم متشکرم که می تونم همه را ببخشم

من از خودم متشکرم که اجازه می دم وجدانم با من زندگی کنه

من از خودم متشکرم که سنگ صبورم

من از خودم متشکرم که درسم را خوندم

من از خودم متشکرم که از صبح تا شب کار می کنم

من از خودم متشکرم که خودم را دوست دارم

من از خودم متشکرم که همیشه از خدا تشکر می کنم

من از خودم متشکرم که در زندگی ام قانعم

من از خودم متشکرم که از زندگی ام راضی ام

من از خودم متشکرم که در ناراحتی هام کسی را شریک نمی کنم

من از خودم متشکرم که در شادی هام همه را شریک می کنم

من از خودم متشکرم که .....

یک ایمیل جالب

ایمیل جالبی از یک دوستی گرفتم گه جالب بود گفتم شما هم بخونید
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

بعدا

چي ميشه اگه يه بار جواب بدي... شايد تقصير من بوده..... ولي من يک سال بزرگ شدم .....فکرمم بزرگ شده .....باور نداري .... در هر حال من هميشه اينجام......و هر روز مي بينمت ......هر چند شما من را نمي بيني....چي ميشه اگه جواب بدي.....؟؟؟؟؟ ......... : باشه به موقع باهات حرف ميزنم .....بعدا بعدا بعدا بعدا