او

بعضی وقتها بعضی چیزها دست ما نیست. مثلا ما چه بخواهیم چه نخواهیم بهار از راه می رسه. اگه می یاد قدمش به روی چشم. ولی کاشکی با خودش جز گل و شکوفه چیزهای دیگه هم می آورد. درسته که گل قشنگه و شکوفه بوی عطر و تازگی می ده ولی آیا مشکل همه انسانها همینه؟ وقتی او دلش پر غم و قصه است آیا چشماش ، صورتی گلها را می بینه....؟ به خدا نه... برای اون شکوفه بهاری با گل یخ زمستونی یکیه. نمی خوام بهار را محکوم بکنم . ولی تا کی بهار می خواد بیاد و حرف تکراری بزنه ؟ چشمهای خسته اون زن که الان چند ماهه که داره خونه من و تو را پاک میکنه تا بهار بیاد، بهارو نمی بینه. کی دل خسته اونا پاک میکنه؟ کی خونه کوچکش رو پاک میکنه؟ اصلا او خونه ای داره که کسی پاک بکنه؟

چشمای او دخترک گیس مشکی را می گم ، فقط باباشو پشت میله ها می بینه نه گل سنبل و ماهی . تو فکرش بهار نمی یاد . اون فقط می خواد میله ها هر روز لاغر تر و لاغر تر شوند تا باباش بتونه از لای اونا رد بشه و به خونه برگرده. نمی گم پول خوشبختی می یاره ولی اگه نباشه بدبختی می یاره. نمی گم کاشکی بهار با خودش پول می آورد. نمی گم قانون خوبه ولی بی قانونی سردر گمی یه.

کاشکی بهار باخودش قانون می آورد. قانونی که همیشه ، همه جا ، برای همه کس یه جور باشه. قانونی که یه چشمش کور باشه تا بتونه همه را یه جور ببینه ... اونوقت توی خونه همه عید بود و همه می تونستند بوی بهار را حس کنند و به شکوفه ها لبخند بزنند و دیگه اویی وجود نداشت.

5 comments:

به نام خدا
سلام
قبل از اينكه سراغ وبلاگ خودم برم مطلب شما من را با خود برد. امروز غم غريبي بامن همراه بود از خود صبح؟
داشتم به زندگي آدم هاي امر.زي فكر مي كردم و مي گفتم كاش ما مثل گرگها زندگي جمعي را تجربه نمي كرديم و مي شد مثل كرگردن تنها و تنها زندگي كرد بدون اينكه به كسي كاري داشته باشيم و كسي هم با ما كاري داشته باشه.
خوب اومدم خونه ديدم دوتا مهمون داريم دوتا مهمون نازنين _ پدرو مادر_ همه چيز يادم رفت حتي زندگي گرگي .
اما مطلب شما همان غم غريب را به يادم آورد البته به شكل زيباتر.
نمي دونم شايد سرنوشت اينه
ميگن دكتر شريعتي خودش را به كرگردن مثال مي زده مثل اون تنها و سر سخت
من تنهايش را بيشتر دوست دارم

شراره جان سلام،
ممنون از کامنتت در وبلاگم. هم سن هستیم. می دانم خیلی شرایط در ایران سخت است و به خصوص برای زنان جوان که پر از شور و انرژی هستند. ای کاش می توانستم حداقل سالی یک بار به ایران بیایم. هم دل تنگی ام کم می شد و هم از نزدیک اوضاع را لمس می کردم. حدود شش سال است که نتوانسته ام به ایران بیایم یعنی جرات نکرده ام. امیدوارن روزی ببینمت دوست عزیز.

دلیل خاصی باسه نا امیدیم ندارم...ضاتن همین طوریم!

سلام شراره خانم. زندگي پر از اين دردهاست و درد بدتر اينكه گاهي كاري از دست ما ساخنه نيست