به چشم خود دیدم ترک برداشتن احساسش را....
نمی دانست احساسش بود یا غرورش!
او روح سرگردانش را همراه با چشمانی پر از نیاز تقدیم کرد .... با خلوص و پاکی
و چیزی جز آغوش او نمی خواست
و در نهایت آنچه تقدیمش شد
صدای نفس های او بود که در فضا پیچیده شده بود
گویی..... در این دنیا نبود
و من به چشم خود دیدم له شدن احساسش را.....
و این که چگونه آن له شده را
در پشت کوهی از لبخند مخفی می کرد......
0 comments:
Post a Comment