التماس دعا

اینجا کسی هست پیش خدایش اعتبار داشته باشد؟ دعا کند که امشب جان من را بگیرد تا از غم فارغ شوم. دیگه تحمل ندارم.من مدتهاست اعتباری ندارم.......برای پدرم دعا کنید

پدرم امروز عصر تصادف کرد. کنار خیابون بش ماشین زده و فرار کرده.حالش خوب نیست . الان از بیمارستان اومدم. من تقصیر کارم. ماشینشو من ازش گرفته بودم و اون پیاده بود. خودمو نمی بخشم. دردش زیاده. صدای آه و ناله اش توی گوشم. عمل سختی در پیش داره. دکترهای اینجا شک دارند به عمل. امشب مدارکشو می بریم تهران تا فردا ظهر نتیجه معلوم می شه.شاید فردا عملش کنند.نمی دونم کی خدا میخواد این بازی ها را امسال با من تموم کنه. سهم من بس نیست؟ بسه دیگه بسه..... خودمو نمی بخشم هیچوقت

چند ساعتی است اومدم خونه. نشد زودتر بیام و خبر بدم. چشمام اصلا باز نمی شد.

مدارک را دیروز صبح ساعت 9 دکتر نوروزی در تهران دید, گفت نمی شود تکانشون داد و حتما باید تا قبل از ظهر عمل بشود و گرنه خطر آمبولی دارد. ساعت 10 در اصفهان بیمارستان شریعتی توسط تیم پزشکی شامل دو ارتوپد و یک ارولوژ عمل شد. 4 ساعت طول کشید. 2 ماه باید در بیمارستان فقط بستری باشد. تکه های لگن را با وزنه های 20 کیلویی بسته اند بعد از دو ماه 3 تا عمل دیگه باید بشه. درد وحشتاناکی دارد. من هیچکار مفیدی انجام نمی دم. فقط یک گوشه نشستم و اشک می ریزم. مسخره ترین کاره می دونم . ولی دست خودم نیست. دلم براش می سوزه. حقش نبود. از خودم و خودخواهی هام متنفرم.عذاب می کشم .جلوی من آه و ناله نمی کنه, وقتی چشمش به من می افته لبخند می زنه مثل همیشه و می گه عزیز دل بابا برو خونه تو. به زندگی ات برس , برو سرکارت..... این یعنی شکنجه. تشکر از شما دوستای عزیزم را می زارم برای بعد..... داستانش مفصل است. براش دعا کنید تحمل کند.....

.....

خودتکانی

بوی الکل، اسید، خاک و آب می‌دهم. عطر جدیدی نیست. عطر خوش خانه‌تکانی است. بوی الکل از شیشه‌ پاک‌کن است. فیش فیش می‌پاشم و با روزنامه‌ی همشهری به جان شیشه‌ها می‌افتم، دلشان را پاک می‌کنم آن‌قدر که باورم نمی‌شود اصلا دلش شیشه‌ای است. در سطلی پر از آب، سفیدکننده و پودر(همان تاید معروف) می‌ریزم، آن‌قدر باش بازی می‌کنم که کف کند. کف‌های سفید را بر می‌دارم و به سروصورت دیوار می‌مالم به یک چشم به‌هم زدن کف‌های سفید، خاکستری می‌شوند و من سریع با حوله‌ای پاک‌شان می‌کنم. دل دیوارها هم پاک می‌شود. همه این‌هایی را که گفتم و آن‌هایی را که نگفتم، بازی جمعه‌های آخر سال من است؛ از صبح تا شب. گاه بین‌اش هم سری به یاهو مسنجر و وبلاگم می‌زنم نه از جهت اعتیاد(دروغ محض)، از این جهت که دل‌تنگی نکنند. شب که می‌شود به خانه نگاه می‌کنم. همه‌جا تمییز، همه‌چیز سر جای خودش، شیشه‌ها برق می‌زنند، بوی خوش سفیدکننده، آب و خاک در فضا پیچیده. اما من، هاشولی، با دست‌هایی که پوست‌شان از اسید قرمزشده و جِزجِز می‌کند، تنی خسته.... .

یادم باشد جمعه‌ای را برای خانه‌تکانی خودم بگذارم.

حرف

حرف‌هایم

گاه تندند و گاه تلخ

گاه شیرینند و گاه بی‌مزه

می‌خورمشان

تند که باشد آتش می‌گیرم

اشکی می‌ریزم

آبی است روی آتش

تلخ‌ها را آن‌قدر می‌جوم که آب شوند

آب که شدند راحت‌تر قورتشان می‌دهم

کمتر به شیرینی بر می‌خورم

از ترس چاق شدن دورشان می‌ریزم

بی مزه‌ها رژیمی‌اند‌

تلخ، تند، بی‌مزه حتی شیرین

مشتری اول و آخرش خودم

سبزه‌ی سفره‌ هفت‌سین 1386

شوخی با خدا

گفتم به خدا « زیاد نزن، زود تمام می‌شود» گوش نداد. هنوز یک ماه دیگر از زمستان باقی مانده و اسپریِ برفِ ‌شادیِ خدا تمام‌ شده‌است. گاهی وقت‌ها هم، شیطنت می‌کند و اسپری، با بوی شب‌بو و سنبل می‌زند.

دل‌تنگِ تنها

1357

امسال، صداوسیمایی‌ها تصویرهای جدیدی از انقلاب را، که تا به امروز رو نکرده بودند را نشان دادند. جذابیت تصویرها برایم آن‌قدر بود، که پدرم دلش برایم سوخت و مجموعه مجله‌های «تهران مصور»اش از سال‌های 57 و58 (همان‌ که مسعود بهنود سردبیرش بود) که او هم تا به حال نشانم نداده بود را به من داد تا ببینم. جالب است که صداوسیما و پدرم هر دو هم‌زمان دست از دل‌شان برداشتند. در تهران‌ مصورها عکس‌هایی از انقلاب، از نگاه کاوه گلستان دیدم؛ بسیار جالب و دیدنی. اگر ترس از فیلترشدن وبلاگم نبود عکس بیشتری می‌گذاشتم؛ ببینید.

پ.ن: یادمان باشد که سِوِن‌آپ سال 57 در ایران آمده و آن سال منِ سه ساله با خودکار قرمز رویش نقش‌ونگار کشیده‌ام؛ پدرم می‌گوید.

متنفرم؛ فوق‌العاده

من پیش‌بینی می‌کنم فرزاد حسنی به عنوان هنرپیشه نقش اول مرد در جشنواره بیست‌و‌هیچم به خاطر بازی در سریال شبانه «فوق‌العاده» انتخاب می‌شود.

تست کنکور

تعبیر شما از عشق و عاشقی(نه از نوع هِندی) چیست؟

---------------------------------------------------------------

1-سود سوزآور

2-سوز سودآور

3- سوز سوزآور

4-سود سودآور

5- هیچ‌کدام

پ.ن: این پست، 199 پست این وبلاگ است؛ (: همین.

مدیریت تغییر

از پازل هزارقطعه‌ام قبلا گفته بودم. هفته گذشته بالاخره در برابر قطعه‌ها تسلیم شدم و از آن به بعد، هر شب دو ساعت برای چیدن‌شان وقت می‌گذارم. سیاه، سفید و خاکستری تنها رنگ‌هایی هستند که در این پازل دیده‌می‌شوند؛ مثل من، تو و او. رنگ‌های سیاه و سفید که بیشتر در نقش انسان‌هایش به‌چشم‌می‌خورد، نقاط امید من برای چیدن‌ هستند. روش چیدن را بر این اساس گذاشتم که ابتدا جای قطعه‌ای را بر روی نقشه که همان عکس است پیدا کنم و سپس در منطقه خودش بگذارم و بعد از اینکه چند تکه در یک منطقه جمع ‌شد به هم وصل‌شان کنم. در ابتدا این روش خوب پیش ‌رفت چون من تکه‌هایی را انتخاب می‌کردم که نقش‌ واضحی داشتند. بعد از چند روز، سخت شد. چشم تیزبین می‌خواست که من نداشتم. تصمیم گرفتم استراتژی‌ام را تغییر دهم وهمانا اساس انتخابم را بر پایه‌ی شکل فیزیکی قطعات گذاشتم. قطعه‌ها را به چهار دسته تقسیم‌شان کردم؛ یک گوشه‌ها، دوگوشه‌های مستطیلی، دوگوشه‌های مربعی و سه‌گوشه‌ها. با تغییر استراتژی سرعت کار بالا رفت و انگیزه من هم برای چیدن بیش‌تر شد. همه این‌ها را گفتم نه برای ساختن پازل، برای این‌که بگویم گاهی در زندگی هم به یک‌نواختی می‌رسیم که نتیجه‌اش سرازیری است. شاید بد نباشد استراتژی‌مان را قبل از رسیدن به سرازیری تغییر دهیم.

جشنواره بیست‌و‌ششم؛ شاید

مجله‌ فیلم، ویژه‌نامه جشنواره بیست‌و‌پنجم فیلم فجر، با عکسی از رادان و مهرجویی روی جلد، را ورق می‌زنم. کم‌وبیش داستان‌ فیلم‌ها را می‌خوانم. فیلم منتخب برای دیدن، در ذهنم زیاد دارم؛ خون‌بازی؛ رییس؛ علی سنتوری(چند ماه پیش علی داشت)؛ پابرهنه در بهشت و... . از جشنواره، در سرما ساعت‌ها در صف‌های شلوغ ایستادن، دیدن شوروحال دختران و پسران جوان که گاهٱ تصنعی است، لوگوی جشنواره، سودای سیمرغ، دیدن نسخه سانسور نشده بعضی فیلم‌ها ( تعجب نکنید، فیلم‌ها‌ تا به اصفهان برسند،‌ از این بلاها زیاد سرشان می‌آید).... را دوست دارم (به یاد پارسال افتادم. من و بروبچ مسافران قطار شدیم. هوا سردتر از امسال بود. برف می‌بارید. با چه بدبختی بلیط به‌نام‌پدر و چهارشنبه‌سوری را گرفتیم و...).

لیست فیلم‌ها و سینما‌ها را از سایت فستیوال فجر پرینت می‌گیرم. آزاده فیلم‌های منتخب (البته از دید خودمان) را ها‌ی‌لایت می‌کند. فقط مانده برنامه‌ریزی، بلیط و مرخصی. همه این‌ها را گفتم، اما امسال حس رفتن و دیدن، ندارم؛ واقعٱ ندارم. پس خداحافظ جشنواره بیست‌وپنجم.

طلاق خاموش

مردِ دوچرخه‌سوار، رکاب زنان، از کنار همسرِ دوچرخه‌سوارش، گذشت و لبخندی سرد تقدیم زن کرد. زن، لبخند مرد را، با نگاهی گذرا پس داد و به رکاب زدن ادامه داد.

خاطرات اورکاتی

وقتی به دنیای مجازی اورکات پا گذاشتم، به‌ندرت فارسی‌زبانی می‌دیدم. هنوز یک‌ سال از آمدن نسخه‌ی بتای اورکات نگذشته بود که فارسی‌زبانان، رکورد‌دار این میدان شدند. از آن به بعد اورکات شبیه خونه‌خاله شد. ایرانی‌ها شاید اولین و تنها جایی بود که بدون هیچ استدلالی به‌‌ش اعتماد کردند. همیشه این سئوال در ذهنم بود که این ملتِِِ بسته‌ای که از فاش کردن هویت اصلی خود در محیط‌های مجازی سر ‌باز‌می‌زدند (به طور مثال وجود هزاران شناسه کاربری جعلی در محیط‌ یاهو مسنجر) و اطلاعات درست در مورد خود به دیگران نمی‌دادند چگونه به اورکات اعتماد کردند؟ حتی به شایعاتی هم که در مورد وابسته بودن اورکات به یک سیستم اطلاعاتی بود‌‌، پشتِ‌‌‌پا زدند و شروع به انتشار اطلاعات شخصی خود کردند. البته عده‌ای هم برای مخفی کردن چهره‌ واقعی خود با نقاب وارد می‌شدند.

ارتباط بین افراد بیشتر از طریق تبادل Scrap بود. خیلی زود Scrapها به شکل آف‌لاین‌های یاهو مسنجر (برای احوال‌پرسی،‌ تبریک، پیغام‌های نیمه‌خصوصی حتی تبلیغات) درآمدند. Testimonialها نان‌های قرضی بودند که در اولین فرصت باید پس‌ داده می‌شدند‌‌‌‌‌. اوائل که هنوز اورکات خونه‌خاله نبود و پروفایل‌ها واقعی و انتخاب Communityها از روی علاقه بود، به‌‌ راحتی می‌شد به خصوصیت‌های افراد پی ‌برد. بعد‌ها انتخاب بعضی ازCommunity‌ها در قالب مد قرار گرفت.

زمانی چنان تب اورکات، من و همکارانم را گرفته بود که به محض ورود به شرکت، ولگردی در اورکات شروع می‌شد و گاهی این ولگردی تا عصر با صدبار رفرش کردن صفحه اورکات ادامه داشت. جستجوی دوستان قدیمی، ارتباط با دیگر زبانان، تبریک‌ اجباری تولد، تبلیغات Scrap‌ی و سَرَک کشیدن به آلبوم‌های عکس افراد که عمومٱ شیک‌ترین عکس‌های خانوادگی و شخصی‌ افراد در این آلبوم‌ها بود، بدون ثبت ردپا، از‌جمله تفریح‌های اورکات بود.

اعتیاد من به اورکات، که همانا به رنگ آبی صفحه، به لیست Friend‌های چندصد‌تایی، به فعالیت درCommunityها بود، روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. تا اینکه روزی تحت تاثیر متلکی از جانب دوستی قرارگرفتم و طی یک عملیات انتحاری پروفایلم را دیلیت کردم. روزهای سختی را پشت سرگذاشتم ولی کم‌کم عادت کردم. شش ماه بعد دوباره فیل‌م یاد هندوستان کرد. این‌بار تعداد دوستانم به سی نفر هم نرسید. اورکات دیگر جذابیت قبل را نداشت و چند ماه بعد هم فیل‌تر شد. هنوز گاهی آن‌جا سرکی می‌کشم. این‌روزها در اورکات جای دوستان داخل ایران در ردیف اول عکس‌ها خالی‌ است و گاهی از نبودشان دل‌تنگ‌ می‌شوم. دیروز که به اورکات رفتم، دیدم تولد سه سالگی اورکات است با خودم گفتم «آن روزهای شیطنت چه زود گذشتند».